آقای رجوی وقتی ما را به قراگاه شیش (العماره) بردن باز هم روز از تو روزی از تو،من فکر میکردم در این قرارگاه دیگه از نشستهای پذیرش خبری نیست ولی زهی خیال باطل،تازه برایمان نشست انقلاب ولی از نوع قرارگاهی گذاشت،ولی این دفعه با خواهر جمیله فیضی،من از این نشست بیزار بودم چون از پایه با این نوع تفکر مخالف بودم ولی از آنجایی که ثمبه خیلی پر زور بود باید بی چون چرا قبول میکردم چون اگه قبول نمیکردم ساعتها مسئول من شروع میکرد نصیحت کردن که منم واقعآ حوصله نصیحت نداشتم.
در یکی از همین نشستها من به خواهر مربوطه پیشنهاد دادم که به جای این نشستها آموزش هنرهای رزمی بگذارند،آقا رجوی اگه شما بدونی که سر این پیشنهاد من مدتها زیر تیغ بودم که چرا؟ مگر ما خودمون نمیدونیم که چکار باید بکنیم که تویی که از راه نیامده به ما بگی،خلاصه آن پیشنهاد آخرین پیشنهاد من در درون این سازمان بود.روزها گذشت تا اینکه یک روز ما رو صدا کردن که مسئول جدید برایتان آمده،البته فقط برای یگان ما،وقتی ما رفتم به نشست دیدم خواهری خیلی جوان کنار خواهر جمیله نشسته و داره زیر چشمی ما جدید ورودها را نگاه میکنه،اسم ایشان پروانه شهابی بود بعد از اشنا شدن،ایشان شد مسئول ما،آقای رجوی خود شما بهتر از هر کس دیگر میدانید نگاه آدمها در رابطه با هم خیلی تفاوت میکنه،من وقتی بعضی از شبها که میگفتند که با خواهر پروانه نشست دارید ناراحت میشدم چون اصلا دوست نداشتم جلوی ایشان بچه ها بهم بی احترامی کنند.آقای رجوی در نشستهای شبانه عملیات جاری آنقدر به آدم فحش و بدو بیرا میگفتن که آدم از زندگی کردن در این دنیا پشیمان می شد چه برسه به مبارزه!!!البته بعد در مورد این خواهر صحبت خواهم کرد.
مثلا سر یه فاکت کوچک میگفتند:بیشرف،کثافت،آشغال …آخه این چه عملیات جاری بود که برای پیشرفت مبارزه و ارزش آدم باید هر شب صورت میگرفت؟
ما که با هزار آرزو آمده بودیم که در راهی که تو میگفتی راه امام حسین هست کشته شویم تا ملتی را آزاد کنیم باید هر لحظه آرزو مرگ میکردیم؟
من شنیدم که امام حسین وقتی وارد صحرا کربلا شده تنها نبوده و تمامی اعضای خانواده او همراه او بودن پس خانواده مانع مبارزه امام حسین نشده،بلکه خیانت مانع مبارزه هست؟
آقای رجوی من وقتی وارد این راه شدم با پای خودم آمدم و کسی منو به زور نیاورد ولی یه چیزی خوب یادمه و هیچ وقت هم از یادم نخواهد رفت.
من بعد از مدتی خیلی نگران خانواده ام شده بودم از یک طرف میترسیدم به مسئولم اینو بگم از طرف دیگر فکر خیال که آیا پدر و مادرم زنده هستند داشت منو داغون میکرد بلاخره دلو زدم به دریا و یه نامه نوشتم که من تقاضای تلفن دارم و شرح ماجرا نوشتم که که به دلیل نگرانی و دلواپسی برای مادر و پدرم لطفاً بگذارید من یه تلفن بزنم.بعد از چند هفته ای منو صدا کردن و این جواب رو بهم دادن که:ما به دلیل امنیت خانواده تو نمیتونیم به تو اجازه بدیم که تا با خانواده ات تماس بگیری.ولی یک نامه بنویس تا ما آن را برای خانواده ات بفرستیم.من ساده هم فکر کردم دارن بهم راست میگن،خلاصه من هم یک نامه نوشتم. این نامه در سال (1380)به دست این سازمان ارسال شد برای خانواده من،
از آن جای که من به این آدمها اطمینان نداشتم چند روزی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که اگه اینا راست بگن معلوم میشه برای همین در نشست بعدی،بعد از نشست از خواهر مسئول خواهش کردم شما راست میگید که در ایران تلفنها کنترل میشه ولی من از شما خواهش میکنم بگذارید من یه تلفن به برادم در لندن بزنم تا از سلامت خانواده ام آگاه شوم قاعدهًٌ دیگه صحبت امنیتی نبود چون من میخواستم با خارج کشور حرف بزنم پس باید به راحتی با آنها حرف میزدم.ولی افسوس اگه شما تلفن دیدید منم دیدم!!!!
آقای رجوی نشستهای انقلاب شما فقط وفقط یه پیام داشت آنهم اینکه همه خانواده ماها خود تو(مسعود رجوی) هستی در این انقلاب یادم هست خواهر مریم حسن زاده یه چیزی ظریفی گفت و این کلمه بچه ها همه چیز خودتان را فراموش کنید و خودتان را راه کنید و هرچی برادر گفت بی چون چرا انجام بدید.
همه اعضای بلند پایه شما میخواستم اینو فرو کنند در گوش ما،که شما دیگه خانواده اید ندارید و دیگه نباید به آنها فکر کنید برای همین بود که شما نشستی فکر کردی که چگونه می شود فهمید که در فکر این آدمها چه چیزهایی می گذرد برای همین غسل هفتگی رو پیش کشیدی.ادامه دارد.
علیرضا نصراللهی انجمن یاران ایران
29/7/2016 پاریس