وقتی ریئس جمهور آمریکا جرج بوش تصمیم گرفت که به عراق حمله نظامی کند مسعود رجوی به همه قرارگاه مرزی دستور داد،هرچه زودتر در باقر زاده جمع شوند (باقر زاده قرارگاهی بود که دورتا دور آن را نیروهای عراقی محافظت میکردند که در نزدیکی بغداد بود) تا آن زمان هیچکس خبر نداشت که چی شده که برادر مسعود نشست فوری گذاشته ولی هرچه بود خبر مهمی در راه بود.
من در قرارگاه شیش بودم. قرارگاه همابون و یا همان شیش،در العماره در جنوب عراق بود که گرمای آن در بعضی از روزها به 65 درجه هم می رسید.بعد از اینکه به ما ابلاغ شد که باید به باقر زاده بریم فهمیدم،که مسعود رجوی نشست گذاشته وگرنه ما در باقر زاده کاری نداشتیم.چون به ما نمی گفتند که نشست هست فقط دستور صادر میشد و ما اجرا می کردیم من حدس میزدیم که در رابطه با شرایط فعلی عراق هست.
وقتی به باقرزاده رسیدیم مثل همیشه چک امنیتی شدیم و بعد وارد قرارگاه؛معمولًا باید چند روزی صبر میکردیم تا همه قرارگاها اعلام آمادگی کنند.
خلاصه روز نشست فرا رسید و به ما دستور دادند که لباسهای سبزتان را رو بپوشید.آخه ما دو نوع لباس داشتیم یکی سبز و یکی خاکی،بعد از آماده شدن؛قرارگاه به قرارگاه باید صبر می کردیم تا چک و بازرسی بدنی آن هم به طور دقیق،انجام بشه و بعد به ما اجازه ورود داده می شد،بعد چندین ساعت پرسه زدن در آن سالن و دیدن دوستان قدیم و تعریف خاطرات،البته نه خاطرات گذشته دنیای اجتماعی بلکه خاطراتی که با هم در سازمان داشتیم،چون ما اجازه نداشتیم از گذشته با کسی حرف بزنیم به قول مجاهدین محفل(زدن هرگونه محفل در سازمان ممنوع و پیگرد قانونی داشت)
تا اینکه به ما اطلاع دادند همه در سالن حاضر باشید برادر و خواهر در راه هستند خلاصه با آمدن این دو زوج خوشبخت به سالن،دقایقی باید دست،سوت پای کوبی فریا؛ برادر دوستت داریم مریم مهرتابان رو دوش قهرمان میبریمت به تهران،تا اینکه این آقا شروع می کرد به حرف زدن.
تفاوت این نشست با نشستهای قبلی رجوی این بود که ما همه میدونستیم آمریکا آماده جنگ با عراق شده و با اینکه یازده میلیون در سراسر دنیا اعتراض کردن جنگ نه ولی بوش قبول نکرد( البته این نکته را عرض کنم که اگه جرج بوش به عراق حمله نمیکرد ما الان همچنان اسیر دست این فرقه بودیم شاید خودخواهی باشه ولی من از این جنگ استقبال میکردم چون واقعًا دیگه طاقت نداشتم دراین تشکیلات و این کشور بمانمهر چه پیش آمد خوش آمد)بعد کمی خوش وبش کردن،رو به همه کرد و گفت:همه شما کم و بیش در جیران اخبار هستید و کشور صاحبخانه در حال آماده شدن برای جنگ است البته الان نمی شود دقیق گفت جنگ میشود یا نه،ولی ما شق سیاه رو در نظر میگیریم یعنی جنگ؛ اگه آمریکا به عراق حمله کند ما،(منظورش از ما یعنی همه اعضای سازمان) از قرارگاه های مرزی جمع می شویم در اشرف،اگه قراگاه های ما رو در نوار مرزی مورد حمله قرار بده ما پخش میشیم در این زمین بزرگ خدا در نزدیک خانمان ( ایران) اگه اشرف مورد حمله قرار بده ما قهر میکنیم میریم خونموم (منظور از خونه یعنی ما هم حمله میکنیم به ایران) حتی شده من و مریم را با صلیب به تهران ببرند این دقیقًا جملات خودش بود که در این نشست گفت، البته در این نشست چند روزه حرفهای زیادی زد که نه وقت آن هست و در حوصله شما،
بعد از تمام شدن اتمام حجت آقای رجوی همه ما آماده برگشت به قرارگاه هایمان شدیم.این آخرین دیدار ما با مسعود رجوی بود و دیگه هرگز او را ندیدیم.
وقتی ما به قرارگاه همایون برگشتیم فردای آن روز فرمانده قرارگاه خودمان هم برایمان یه نشست دیگه گذاشت که دیگه برایم صد در صد شد که اخبار دقیق دارند که جنگ در راه است.چون در این نشست به ما ابلاغ شد که باید این قرارگاه را ترک کنیم و برویم در اشرف مستقر شویم،بعد از تخلیه قرارگاه همایون و برگشت به اشرف تازه فهمیدم همه قرارگاه به اشرف آمدن و فقط ما نیستیم،بعد از جابجایی،فرمانده اشرف خواهر مژگان برای همه قرارگاه نشست توجیحی گذاشت که وقت زیادی نداریم و همه باید از الان به بعد آماده سازی ها رو انجام دهند،از فردای نشست همه کارها عوض شد و کارهای روزانه ما که تمیز کردن خیابان و یا جمع کردن برگ درختان و …بود تبدیل شد به آماده سازی زرهی و اسلحه،
من با دو نفر دیگه تانک چیفتن داشتیم تانک چیفتن در کل باید چهار خدمه داشته باشد تا بتواند برای نبرد آماده باشد ولی ما در هر تانک سه نفر بودیم یعنی فرمانده تانک باید هم کار توپچی رو انجام میداد و هم کار فرماندهی رو،که من توپچی آن بودم البته هر نفر باید آموزش کل تانک را یاد میگرفت ولی من وظیفه ام در این تانک توپچی بود بعد از چند هفته آماده سازی و بی خوابی یک شب خبر رسید همین امشب باید اشرف را ترک کنید و خودتان را به نزدیک مرز برسانید راستش از یک طرف خوشحال بودم و از طرف دیگه میترسیدم،با عجله وسایل خودم را که از قبل آماده کرده بودم برداشتم و رفتم به طرف تانک که بهم ابلاغ شد تو راننده لندکروز هستی و با برادر هوشنگ دودکانی یکی از نفرات قدیمی سازمان باید حرکت کنی.
راستش شرایط خوبی نبود همه چیز بهم ریخته بود سه هزار نفر آدم داشتند با ماشین و زرهی از اشرف خارج میشدن بدون اینکه از اوضاع بیرون خبری داشته باشند،وقتی از درب جنوبی اشرف خارج شدم احساس کردم ماشین داره میلرزه اولش اهمیت ندادم ولی دیدم نه قطع نمیشه هوشنگ دودکانی فهمید که من دارم دونبال چیزی میگردم بهم گفت برادر علیرضا دونبال چی میگردی بهش گفتم نمیدونم چرا ماشین داره میلرزه؟ خندید و گفت:برادر خوب موشکهای کروز آمریکاست دیگه!!!من جا خوردم بهش گفتم مگه حمله کرد با همان خنده گفت بله! واقعًا کجای دنیا شما ارتشی رو سراغ دارید که داره میره برای جنگ ولی نمیدونه در منطقه چه اتفاقاتی رخ داده!!!وقتی ما،منظورم ستونی بود که از اشرف به سمت مرز راه افتاده بود،رسیدم به جاده اصلی تازه جنگ رو دیدم البته آدمی برای جنگیدن وجود نداشت ولی موشک بود که مثل بارون فرود می آمد باور کنید برای چند ثانیه آسمان مثل روز روشن شد،مسیر ما به سمت مرز بود ولی جالب اینجا بود که نیروهای عراق داشتن برمیگشتن عقب ما داشتیم میرفتیم جلو، ارتش عراق لباس های نظامی خودشان را عوض کرده بودن و لباس شخصی پوشیده بودن و به عربی میگفتن برگردیید!!! در این مسیر هواپیماهای آمریکا هم داشتند مناطق نظامی و زاقه مهمات ارتش عراق را بمباران می کردن بدتر از این بمبارانها ترکیدن این مهمات ها بود،در آن شب ما یعنی مجاهدین تا رسیدن به نقطه اصلی خیلی تلفات جانی و مالی دادیم،تا اینکه در میان شیارها شروع کردیم به کندن سنگر و مخفی کردن زرهی ها.صبح آن شب سیاه اخبار رسید که بزرگترین بمباران تاریخ دیشب بود هراز موشک کروز و صدها حمله هوایی.کشور عراق از همان شب بهم ریخت و مردم و قبیله ها دسته به دسته شده بودنند و هر کس مشغول غارت اموال دولتی و شخصی،ما هم در بین چند تپه پناه گرفته بودیم،روز دوم از فرمانده کل قوا اطلاعیه رسید که ای دلاوران ارتش آزادیبخش در این شرایط بسیار حساس و تاریخی من به شما اعلام میکنم که شما حق هیچگونه اتشباری را ندارید حتی اگه آنها رو در رو شما به شما شلیک کنند!!!
در بعضی از شرایط آدم مجبور هست که دامن هم بپوشد،دقیقًا همین جمله
دیگه واقعًا گیج شده بودم موضوع چیه چرا ما نباید از خودمان دفاع کنیم حمله پیش کش؟چند ساعتی از این پیام گذشته بود که کردهای عراق به ما حمله کردن(همه قرارگاه پیش هم نبودن و قرارگاه به قرارگاه با فاصله های دو الی سه کیلومتری از هم پخش شده بودن) ما مورد حمله قرار گرفته بودیم و داشتند ما رو میزدنند حالا باید چکار کرد من کالیبر 50 رو برداشتم و رفتم پشت تانک تا از تانک به عنوان پوشش استفاده کنم که دیدم ،در کنار پیام رجوی یه ماده گذاشتن که ما گفتیم امریکایی نه عراقی هر کس جنبید به جنبانیدشان،یکی از فرمانده های یکی از ناتک های چیفتن تانک برد رو تپه تا با گرا گرفتم آنها رو با توپ بزنه (کردها)در همین آماده سازیها بودن که یک هواپیمای آمریکایی آمد خیلی آرام، باور کنید من خلبان هواپیما رو دیدم نه تنها من همه کسانی که آنجا بودن دیدن یه دور زد برگشت در فاصله 50 متری تانک شلیک کرد راستش همه کسانی که دور تانک بودن فرار کردن همه متوجه شدن که خلبان اولی را زد کنار تانک تا آدمها فرار کنند برای همین همه با سرعت فرار کردنند من هم با دیدن این صحنه چنان ترسیده بودم که با سرعت از کنار تانک خودمان که در استتار بود فرار کردم و رفتم در درون یه چاله پناه گرفتم چند ثانیه بعد دومی درست زد به برجک تانک،صدای انفجار تانک مثل صاعقه زمین رو لرزاند،و تازه مهمات خود تانک بدتر از موشک هواپیما شد باور کنید چند ساعت من به حالت چهارپایان از جایم نمی تونستم تکون بخورم چون مهمات تانک منفجر میشد و تولید ترکش میکرد.
در ادامه داستان خیانتی را که در حق ما اعضای خودشان کردن را عرض خواهم کرد.با دورد فراوان به همه مردم شریف ایران
علیرضا نصراللهی انجمن یاران ایران
پاریس