نشستهاى سركوب موسوم بِه „ديگ“ بعد از سرنگونى صدام
عبدالکریم ابراهیمی، ایران فانوس، 30.08.2016
ارتش به اصطلاح آزاديبخش در عراق، در غیاب اربابش صدام و تحويل تسليحات و مهمات آن به ارتش آمريكا، ماهيت و مفهوم خود را از دست داد و اكثر نفرات در تشكيلات كاملا به اين واقف بودند و ايمان داشتند.
ريزش و فرار نيرو در همان اوايل بعد از آمدن آمريكائيها به قرارگاه بدنام اشرف شدت بى سابقه اى به خود گرفت و هر شب خبر فرار دسته جمعى نفرات از مراكز و ستادها بگوش ميرسيد و خود نيز شاهد آن در يكان بوديم، تلاطم و سردرگمى سران تشكيلات بوضوح هويدا بود كه خود را باخته بودند، اينجا بود كه هيچ مرز سرخ ايدئولوژيكى و تشكيلاتى در روابط زنان با مردان وجود نداشت و اين هم بخاطر نگهداشتن افراد و فريب ذهن آنها در تشكيلات توسط خود رجوى پياده ميشد، بصورتى كه حرمت شكنيها و رد كردن مرز سرخ هاى بين زنان و مردان ابتدا از لايه بالاى شوراى رهبرى و مسئولين مراكز و ستادها كه همه زن بودند، شروع شد و حركات هزل و رابطه هاى عاطفى و عاشقانه برقرار گشت و در اين دوران بود كه رابطه هاى جنسى شكل گرفت و ديگر از مرز سرخ رابطه برادرى و خواهرى خبرى نبود و رجوى شيطان صفت با اين ترفند اذهان افراد تشكيلات را تا حدودى فريب داد و از ريزش و تلاشى كامل تشكيلات جلوگيرى كرد و بعد از اينكه ميخ خودش را با آمريكائيها سفت كرد و در خط آنها قرار گرفت و آلت دست آنها در عراق شد و موجبات فشار و آزار و اذيت افراد بريده شده در كمپ تيف را فراهم نمود و هر روز اخبار رابطه هاى خوب آمريكائيها با سازمان به صورت بريف روزانه توجيه گر افراد ميشد و نيز راه انداختن ارتباطات اجتماعى با مردم عراق بخصوص سران از هم پاشيده و فرارى بعث و اهل تسنن عراق و رفت آمدها به اشرف با كمك آمريكائيها، رجوى توانست مقدارى روحيه باخته تشكيلات را ترميم كند. رجوى با شيادى و ترفندهاي خاص شيطانى خود نااميديها را در دل افراد كم رنگ كرد و بعد با شعر و شعارهاى سياسى و ايدئولوژيكى و مانور دادن سر دولت عراق كه سنى ها (منظور مجدداً حزب بعث) قدرت آينده عراق را در دست ميگيرند و اينكه آمريكا هيچوقت عراق را دو دستى به ايران تحويل نميدهد، يك شيره مالى و مغزشوئى سر تك تك افراد آورد و نفراتى كه در تشكيلات مانده بودند در دام اين ترفند رجوى افتاده و از اين نقطه بود كه رجوى ميدان را باز ديد و بار ديگر بحث انقلاب ايدئولوژيك به ميان آورد و نشستهاى سركوب موسوم به „ديگ“ را مجدداً شعله ور كرد و در تمام مراكز و ستادها نشستهاى لايه اى ديگ گذاشته شد و صورت مسأله آن هم بحث اوپورتونسيم در درون تشكيلات بود و بايد تمام سطوح تشكيلاتى فاكتهاى سياسى، تشكيلاتى و ايدئولوژيكى خود را بصورت پروژه نوشته و در پايان با جمعبندى و نتيجه گيرى در جمع خوانده مى شد و به اصطلاح جمع كه همان خط مسئول نشست بود بايد سوژه را تأييد ميكردند.
كسانى هم كه با اين رويه نشستها مخالف بودند و نميتوانستند به زبان بياورند، موضعى پاسيو داشتند كه اينها اصل سوژه هاى اين نشستها بودند و با خشن ترين برخورد مسئولين نشست و اوباش در جمع روبرو بودند كه خودم از اين دست افراد بودم و ذيلا ريل برخورد در نشست كه با من می شد را مى آورم.
– در اولين روز نشست x سوژه بود، اوباش نشست سر سوژه ريخته و با بد و بيراه و ناسزا در نهايت برايش تكليف كردند كه بايد فردا تمام فاكتهاش را تكميل كند و بياورد توى نشست و بعد از سه ساعت نشست تعطيل شد و نيم ساعت از خاموشى گذشته بود، من كه در صندليهاى رديف آخر نشسته بودم و همه اش سر به زير و موضعى نداشتم، ميدانستم كه بعدش ساعات سختى در انتظارم است. با دلهره هنوز وارد آسايشگاه نشده بودم كه فريدون سليمى، صدام زد و گفت خواهر سادات كارت دارد برو اتاق كارش منتظر شماست. ( فريدون سليمى همان شكنجه گر زندانهاى رجوى كه برادر ارشد و سادات هم فرمانده مركز بود) من هم دفترم را گذاشتم توى كمد و رفتم درب اتاق سادات را زده و وارد شدم. سادات تنها بود. سلام كرده خواستم روى صندلى كه انتهاى ميز بود، بنشينم كه سادات گفت ببا روى اين صندلى كنارم بنشين و بعد پيشدستى شكلات جلويم گذاشت و از وضعيتم جويا شد و وضعيت تشكيلاتى و مشكلاتم رو ميپرسيد. من در جواب گفتم، مشكلى ندارم و حالم هم خوب است. من هميشه سرم را پائين انداخته بودم و از وضعيت ناپسندى كه سادات روى صندلى نشسته بود، خجالت ميكشيدم. نگاهش می کردم و فقط سؤالاتش را جواب ميدادم. ميدانستم كه قصد تطميع كردنم را دارد كه بلحاظ عاطفى و جنسيتى تحت تأثيرش قرار بگيرم و در اثبات انقلاب مريم باشم و مانند اوباش تشكيلات، ديگران را سركوب كنم و با فاكتهاى دروغ و خود ساخته سوژه ها را زير فشار ببرم كه به قول خودشان به تغيير برسند. اما من با اين بازيهاى شيطانى مخالف بودم و در هر سر فصلى تاوان آن را در تشكيلات داده بودم و جوابم همان بود كه مشكلى ندارم. وقتى ديد كه من نكته اى مطرح نميكنم، لحن سخنش را تغيير داد و گفت تو زياد درگيرى ذهنى دارى و در نشست هم سر سوژه موضع نگرفتى، من حواسم به شما بود. همه سر سوژه موضع انقلابى گرفتند و از انقلاب خواهر مريم دفاع كردند ( منظور از موضعگيرى انقلابى تحقير كردن سوژه و دشنام و ناسزا بود) ولى شما سرت را انداخته بودي پائين و سكوت كرده بودي، من در جواب گفتم، حرفى براى زدن نداشتم و سادات ول كن نبود و جواب من فقط اين بود كه مشكلى ندارم. دو ساعت و نيم از نيمه شب گذشته بود و دست بردار نبود و بايد صبح هم ساعت پنج با بيدار باش بيدارميشدم و در غير اينصورت مارك تمارض ميخوردم و در ضمن استرس نشستها را داشتم و اصلا نميتوانستم در آن شرايط خوب تنظيم نكنم كه پوئن منفى از من بگيرند و در نشست بر سرم بكوبند، بالاخره سادات بمن گفت، برو پروژه ات را بنويس، بايد در جمع اول نفر باشى بخوانيد.
روز بعد در انتهاى يك كار سنگين و طاقت فرسای خسته، عصر به آسايشگاه برگشتم و حال شام خوردن نداشتم. استرس نشست كه بعد از شام بلافاصله شروع ميشد، اشتهايم رو قطع كرده بود، بعد از كار فردى دفتر عميليات جارى ام را برداشتم و رفتم اتاق نشست، هنوز يك ربع وقت بود و نفرات كمى آمده بودند. وقتى درب سالن باز شد و رفتيم داخل، ديدم دو تا صندلى كنار هم پشت ميز مسئول نشست است، لحظه دار شدم و حدس زدم كه مسئول بالاترى هم بيايد، مقدارى ترس در وجودم ظاهر شد و احساس كردم كه سوژه نشست امشب من باشم. لحظه موعود فرا رسيد و صديقه حسينى و سادات وارد سالن شدند، استرسم شديد شد( صديقه حسينى نشستهاى لايه اى مهم يا برخورد با نفر مسأله دار را اداره ميكرد و در تشكيلات در غیاب مهوش سپهرى „نسرين“ نقش اين جلاد و مسئول سربه نيست كردن افراد ناراضى را بازى ميكرد). بعد از نشست، پشت ميز و احوال پرسى جمعى صديقه ادامه داد و پرسيد، كى مياد پروژه اش را بخواند؟ طبق معمول همان اوباش و چاپلوسان دربار شكنجه و فشار، دست بلند كردند. من سرم را پائين انداخته بودم كه صديقه با صداى بلند گفت، عبدالكريم تو پروژه ننوشتى كه دستت بلند نيست؟ در جواب از روى صندلى بلند شده و مؤدبانه گفتم، نه خواهر ننوشتم و چيزى هم براى نوشتن نداشتم، يك دفعه صديقه مثل وحوش از كوره در رفت و هر چى لياقت خودش و رهبرش بود را به من ناسزا و بد و بيراه گفت و چون فاكتى از من در رابطه با موارد ذكر شده نداشتند، مرا متهم كرد كه با هم زبانى ات محفل ميزنيد و كُردى با هم صحبت ميكنيد؟ چرا مثل بقيه نيستيد؟ مگر شما مرز سرخ رد نميكنيد؟ مگر محفل در درون تشكيلات شعبه سپاه پاسداران نيست؟ كى به شما اجازه داده تا بهم ميرسيد با زبان مادرى صحبت ميكنيد؟
چون فاكت و پوئن گرفتن در رابطه با اپورتونيست و كار و مسئوليت از من نداشت، تنها ترفندى كه جمع را عليه من بشوراند، بحث تو خالى و خود ساخته رجوى، يعنى محفل به ميان كشيد، من هم در جواب گفتم، من با كسى محفل نزدم، اگر ميخواهيد باشيد از اين پس با كسى سلام و عليك نميكنم تا چنين ماركى نخورم، تا اين حرف از دهنم بيرون زد، هم صديقه و هم سادات با هم چنان دهن دريدگى و فحاشى به من داشتند كه از ذكر آن ها شرم دارم كه روى قلم بياورم. اين برافروختگى صديقه و سادات چراغ سبزى بود به اوباش در نشست كه اثبات كنند مجاهد مريمى هستند. با نعره هاى وحشتناك و فحش هاى ركيك كه اوباش احاطه ام كرده بودند، داشتم كلافه ميشدم، اصلا مهلت نميدادند و هر كس از درى حرفها و ناسزاگوئیهاى رجوى پسند نثارم ميكردند، تقريبا چهار ساعت اين جيغ و داد و ناسزاها ادامه داشت و من با وضعيت جسمى خسته ناشى از كار طاقت فرساى روز و فشارروحى ناشى از اين شوك وحشيانه، ناى ايستادن نداشتم و يكبار بعلت عدم تعادل جسمى، افتادم، اما مجددا بلند شدم نميخواستم ذليل دست رجوى شوم، اما واقعيت اين كه ناى براى ايستادن نداشتم تا اينكه بالاخره با نعره صديقه حسينى، اوباشى كه احاطه ام كرده بودند ساكت شدند، صديقه خطاب به من گفت حالا بگو سر عقل آمدى يا نه!!؟ خواهر مريم از تو چنين انتظارى دارد؟
گفتم، خواهر واقعا چيزى براى گفتن ندارم، مشكل و تضادى بلحاظ سياسى و ايدئولوژيكى كه ذهنم را مخدوش كند ندارم، ميخواستم با اين جواب دست از سرم بردارد. اما صديقه جرى تر شده و بدتر شروع به ناسزا گفتن كرد، اوباشى هم كه احاطه ام كرده بودند با فشار آوردن و ضربه به جسم ام و فرياد ميخواستند به دروغ از خودم فاكت بگويم اما واقعا حرفى براى گفتن نداشتم و اين اوباشگرى ادامه داشت تا يكبار ديگر صديقه در هجمه اوباش توقفى داد و مجدداً از من خواست كه حرف جمع را اثبات كنم. من هم واقعا كلافه بودم و مرگ خودم را از خدا ميخواستم در جواب گفتم، خواهر من مشكلى ندارم كه مطرح كنم. اما اگر شما اصرار داريد، لطفا راه را باز كنيد و مرا تحويل آمريكائيها بدهيد.
تا اين حرف را زدم، ضربه هاى مشت و لگدى بود كه نثارم ميشد و نعره هاى صديقه و سادات پشت بلندگو. نميدانم اين وضعيت چقدر طول كشيد كه فريدون سليمى و افشين ابراهيمى، اوباش را كنار زدند و و دست مرا گرفتند و از سالن خارج كردند و سوار ماشين شدم. در بين راه، هر چى ناسزا بود مجددا اين دو نفر به من گفتند تا رسيديم درب يك بنگال و مرا در آن انداخته و درب آنرا قفل كردند و…
ادامه دارد