حيله و فريبكارى رجوى براى تطهير چهره ضد انسانى اش
عبدالکریم ابراهیمی، ایران فانوس
عاشوراى سال ١٣٨٨ خادم حلقه بگوش بعث يعنى مسعود رجوى، تمام عيار حربه محرم و عاشورا را براى فريب أفكار مردم عراق در پيش گرفت به صورتى كه براى دهه اول محرم در دستور كار نيروهاى اجتماعى سازمان بود كه با هر قيمتى شده نيروهاى مردمى شيعه عراق را وارد اشرف كنند و از اين جهت از فراكسيون متعلق به أياد علاوي، استفاده مي برد.
أياد جمال الدين، يكى از روحانيون شيعه و مهره عربستان بود كه با چند جايه خورى، با تلاشى مضاعف براى مجاهدين خدمت ميكرد و در اين راستا اتاق فكر بعث – رجوى، در پادگان اشرف براى اين كار فعال شده بود. در ايام عاشورا با خط و خطوطى كه أياد جمال الدين، مشخص ميكرد و در قبال آن پولهاى باد آورده از سازمان ميگرفت، چند آخوند را براى عاشورا وارد اشرف كردند، يكى از اين آخوندها كه به مركز ١٥ داده بودند تا در برنامه عزادارى شركت كند.
سازمان دو هدف از اينكار دنبال ميكرد. يكى ترميم روحيه نيروهاى تشكيلات و ديگر با اين حربه و تبليغ فيلم آن در سيماى شيطان سازى، چهره تروريستى و ناپاك خود را تطهير كند.
در شب شام غريبان جايگاه عزادارى مركز ١٥ در مزار مرواريد بود. بعد از مراسم نوحه سرايى و خطبه خوانى، قرار شد اين آخوند در تعريف و تمجيد رهبرى مجاهدين سخنرانى كند.
وقتى مسئول آوردن اين آخوند، رفت كه به او بگويد براى سخنرانى پشت ميكروفون برود، اين آخوند جا زد و امتناع كرد. من در نزديك او بودم. حدود ربع ساعت چند زن و مرد مسئول با او بحث ميكردند كه او را قانع كنند، سخنرانى نمايد. اما او ميگفت من با دو ميليون دينار فقط به اشرف آمده ام، سپس فرزانه ميدان شاهى به سر شبكه اجتماعى آن قسمت گفت كه برود پشت ميكروفون ٥ ميليون بهش ميدهيم كه از رهبرى و نيروهايمان تعريف كند، با اين پيش نهاد قبول كرد ده دقيقه سخنرانى داشته باشد.
من كه شاهد اين صحنه بودم، متناقض شدم و به اين شيادى و فريبكارى رهبرى و مسئولين سازمان فكر ميكردم و در فرداى روز عاشورا كه همه در محوطه مسجدى كه در اشرف براى همين سؤءاستفاده هاى فريبكارانه ساخته شده بود، تجمع داشتند. من مخفيانه از جمعيت خارج شده به پارك رفتم و به اين همه ريا و تزوير رجوى فكر ميكردم و لحظه داشتم همان وقت از اشرف بيرون بزنم. اما در عمل توان اينكار را نداشتم. از بس ذهنمان را خورده و مغزشويى كرده بودند، فكر ميكردم كه اگر از اشرف بيرون بروم، بايد فاتحه خودم را بخوانم چرا كه زندگى غير از تشكيلات برايم متصور نبود.
روز بعد در نشست عمليات جارى همين فاكت تناقض را خواندم تا جايى كه بياد دارم مضمون فكت به اين صورت بود،
فاكت، وقتى كه ديدم آخوندى كه براى مراسم آورده بودند با پرداخت پول زياد و با اصرار حاضر شد ده دقيقه سخنرانى كند متناقض شدم.
نقطه آغاز، اين بود كه در ذهنم نيروى مردمى شيعه طرفدار ما نيستند.
واقعيت، من مرز سرخ را رد كردم و در وادى رفتم كه مرا از سازمان دور ميكرد و با سازمان بيگانه ميساخت، من از عنصر مجاهدى درونم استفاده نكردم و وارد تحليلى شدم كه نبايد اجازه ميدادم وارد ذهنم شود.
واقعيت، مردم عراق طرفدار ما هستند و من در اثر ضربه و عملكرد اپورتونيسم، چنين تحليلى در ذهن خود پرورش دادم.
فاكتم كه تمام شد، مسئول نشست هجمه اش شروع كرد و چراغ سبز به اوباش نشست داد و گفت، اين فاكت را مجاهد به ذهنش نميزنه، تو چرا چنين ذهنى بازى دارى كه دشمن ما از اين حرفها ميزنند و تو هم همان را تكرار كنى؟ حرفش تمام نشده پشت ميكرفون پر شد و هر چه لايق رجوى و خانمش بود، حرفهاى ركيك و ناپسند نثارم كردند، من هم از فاكتم كوتاه نيامدم و به كرنش نيفتادم و با اين كار بنزين روى آتشى ريختم كه داشت خودم را ميسوزاند و اين وضعيت داد و فرياد، تقريبا چهار ساعت طول كشيد كه اين يكى از سفاكيت و جنايت رجوى در حق خود ميدانم و هنوز كه هنوز است بلحاظ روحى رنج آن فشارها و كابوس آن اعمال شيطانى تشكيلات رجوى را در خود دارم و بعد از چهار سال از جدايى ام، آثار وحشت آنروزها را فراموش نكرده ام.
„پایان“