خودكشى سعيد صيد مراد در آخرين مأموريتهاى راهگشايى

خودكشى سعيد صيد مراد در آخرين مأموريتهاى راهگشايى

خودكشى سعيد صيد مراد در آخرين مأموريتهاى راهگشايى

عبدالکریم ابراهیمی، ایران فانوس، 19.12.2016

سعيد صيد مراد، يكى از افراد زبده و قديمى سازمان بود كه در نقش أفسر اطلاعات و عمليات و در طراحى آتش توپخانه اى ارتش به اصطلاح آزاديبخش، نقش اساسى داشت و در عملياتهاى موسوم به راهگشايى، يكى از بهترين فرماندهان تيم هاى اعزام كننده بود و مأموريتهاى مهم عبور از مرز به او سپرده مي شد. سال ١٣٧٩ آخرين مأموريتهاى داخل يعنى ترور و بمبگذارى و خمپاره زنى، در شهرها بود. سعيد آن شور حال و رمق و توان گذشته را نداشت و هميشه در خود و گوشه گير شده بود. ديگر با نفرات پائين تر تشكيلات گرم نمي گرفت و در يك كلام متناقض تمام عيار شده بود و كسى هم از اين سِر خبرى نداشت كه چرا سعيد صيد مراد، به اين وضعيت افتاده است. او كه همه چيز برايش فراهم بود و سازمان روى او حساب ويژه باز ميكرد و در چشم همه هم به اصطلاح „نامبر وان“ قرارگاه حبيب در بصره در تشكل يك فرمانده واحد عملياتى كه مأموريت اصلى و  خطرناك عبور از مرز به او سپرده مي شد، بود.

يك روز ظهر من در پست نگهبانى ضلع شمال شرق قرارگاه حبيب بودم و تازه پستم شروع شده بود كه يك نفر آمد و گفت، من جاى شما آمده ام، شما برويد مثل اينكه كارت دارند. وقتى رفتم سمت اتاق كار، يوسف نبى پور داشت مي آمد تا مرا زودتر ببرد و بدون سلام و عليك گفت، برويم اتاق خواهر پروين (پروين صفايى) فرمانده قرارگاه حبيب، يك ماموريت مهم داريم كه تيم سعيد صيد مراد را بايد از ميدان مين عبور دهيم. ياد آورى اينكه يوسف نبى پور، فرمانده يگان مهندسى مركز ما بود و مسئوليت داشت واحد عملياتى را از ميدان من عبور دهد. وقتى وارد اتاق فرمانده قرارگاه شدم، واحد سعيد توجيه شده بود و فقط من را به خاطر يادآورى مهم اين مأموريت خواسته بودند كه به همراه يوسف نبى پور، تيم سعيد را از ميدان مين عبور دهيم و برگرديم.

از آماده سازيها كه دو ساعت فرصت داشتيم تا از قرارگاه حركت كنيم، معلوم بود كه يك مأموريت فوق العاده مهمى است.

هنگام حركت با دو تا خودروی واز، مي رفتيم كه من راننده يكى از وازها بودم. قبل از استارت زدن خودرو يك دفعه سر و كله جلاد مهوش سپهرى، معروف به نسرين خون آشام كه در جايگاه مسئول اول سازمان قرار داشت  و از روز قبل براى نظارت و فرماندهى و توجيه واحد به قرارگاه حبيب آمده بود، پيدا شد  و  مأمويتهاى مهم را مستقيما زير نظر خودش انجام مي داد. آنجا پروين صفايى، زرى كه افسر عمليات قرارگاه بود و واحد سعيد،  يوسف و من  ديگر كسى نبود،  نسرين خطاب به سعيد تأكيد كرد كه اين مأموريت را فقط به اين خاطر به سعيد سپردم كه سازمان و رهبرى تأكيد زيادى روى دقت عمل و انجام تام و تمام آن دارند و بايد صد در صد و بدون شكاف، با موفقيت انجام شود و اگر اين مأموريت لو برود و موفق نشويد، هيچ كدامتان حق برگشت به قرارگاه را نداريد. من خودم واحد سعيد را كاملا توجيه كردم و به مأموريتشان واقف هستند. تيم يوسف هم بايد از زبان خودم اين تأكيد را مي شنيد و الان هم سوار شويد و حركت كنيد، واحد پشتيبان ديرتر حركت مي كنند و موقع برگشت از طريق بيسم اطلاع داده مي شود كه به آنها محلق شويد.  سپس ما سوار شديم كه مجدداً به سعيد گفت، مأموريت با موفقيت انجام نشود بر نگرديد.

ما با دو خودروى واز حركت كرديم.  مستقيما تا خط يك عراق با واز رفتيم. هوا تاريك شده بود. در مختصات مورد نظر پياده شده و منتظر واحد پشتيبان شديم كه وازها را تحويل بگيرند. بعد از يك ساعت، واحد پشتيبان رسيد. همه به جز سعيد از خاكريز يك عراق رد شديم و نفرات پشتيبان را نديديم. سعيد آخرين هماهنگى را با تيم پشتيبان كرد و به ما ملحق شد.

مأموريت از معبر „D12“ شمال جاده شلمچه انجام مي شد، شب مهتابى بود و ديد خوبى داشتيم. از خط يك عراق تا ميدان مين نزديك به هفتصد متر فاصله بود،  نرسيده به ميدان مين، يك كانال آب قرار داشت كه سمت غرب كانال يعنى سمت عراق، چند لإيه سيم خاردار حلقوى و موانع كند كننده وجود داشت. از اين موانع به سلامت رد شديم. از كانال هم عبور كرديم كه تا بالاى زانو آب داشت، ميدان مين بعد از كانال آب به فاصله چهل مترى شروع مي شد. زمين دشتى و هموار بود. ما به لبه جلويى ميدان مين رسيديم. دنبال پيدا كردن گذرگاه بوديم كه از سمت جنوب كنار كانال آب صداى دو نَفَر شنيده مي شد كه با هم صحبت مي كردند و به سمت شمال مى آمدند. سعيد فرمان داد، در جايمان بنشينيم. فرصتي وجود نداشت. زمين هموار بود. اگر بيست متر ديگر جلو مى آمدند، ما را مي ديدند. لذا سعيد گفت، بلند شويد و از كنار كانال به سمت شمال برويم تا ما را پيدا نكردند شايد جلوتر خاكريز يا گودالى پيدا شود و در حين راه رفتن گفت، لو رفتن مرز سرخ است. همچنان كه مي رفتيم، دو نفر هم به سمت شمال مى آمدند. ما رسيدم به يك سيم خاردار كه نم يشد جلو رفت. بايد مي رفتيم روى بلندى كانال كه آن وقت ديده مي شديم. لذا سعيد گفت، همينجا توى سينه كش خاكريز كانال دراز كشيديم. بعد از يك دقيقه نشده دو نَفَر گشت رسيدند بالاى سرمان و ايست دادند كه خود سعيد بلافاصله شليك كرد و درگيرى شروع شد. همه شروع به شليك كرديم. يكى از گشتى ها تير خورد و همانجا افتاد. رفتيم بالاى خاكريز ديديم فقط يك نَفَر است. نَفَر دوم سالم در رفته است. يك دفعه سعيد داد زد، شما برگرديد قرارگاه الان شما را محاصره مي كنند. بعد از چند ثانيه خودش افتاد روى زمين. ما فكر كرديم تير خورده است. در همين حين كه با جسد سعيد كلنجار مي رفتيم كه چطور برگردانيم و از كانال عبور بدهيم، ذهن همه مشغول و درگير بود من و يكى ديگر از بچه هاى تيم به اسم پرويز دو تا پوتين او را گرفته و از لبه كانال بالا كشيديم. سعيد سنگين بود نمي شد حمل كرد. با هر زورى بود او را از كانال عبور داديم. يوسف مسئوليت تماس با قرارگاه و نيروى پشتيبان را داشت و اصلا به مشكل ما توجهى نكرد. به موانع خاردا كه رسيديم، شليك از چپ و راست شروع شد. سعيد را همانجا گذاشتيم و پانزده متر از موانع آنطرف تر يك خاكريز كوتاه بود. پشت آن موضع گرفتيم كه تير و تركش آر پي جى، به ما اصابت نكند و منتظر فرمان از قرارگاه و تعيين تكليف بوديم. قرارگاه اصرار داشت كه حتما بايد جسد را با خودمان برگردانيم. اما شدنى نبود. من با سينه خيز آخرين بار بالاى جسد برگشتم، جى پى اس و نقشه و ….. از داخل جليقه اش در آوردم. هر چى براندازش كردم، جايى خون نبود و زخمى در بدن نداشت. نيروهاى ايران داشتند به ما نزديك مي شدند كه پرويز داد زد، برگرد الان أسير مي شويد كه بلافاصله برگشتم. يوسف وضعيت را از من پرسيد گفتم، من هرچى بدنش را گشتم نه خونى و نه زخمى نه ديدم كه يوسف عصبانى شد و همينطور كه با قرارگاه در تماس بود و از آنها اصرار كه جسد را برگردانيد، يوسف گفت، كريم هم از كنار جسد آمد پيش ما الان ماهم درگير مي شويم تا شهيد شويم. بالاخره اتاق عمليات قرارگاه، قانع شد بدون درگيرى عقب بكشيم و جسد سعيد را همانجا جا گذاشتيم و عقب نشينى در ميان آتش گلوله و آر پي جى، شروع كرديم و خوشبختانه به هيچ كدام از ما در حین عقب نشينى آسيبى نرسيد و به عقب برگشتیم.

در خط يك يوسف  گفت، هيچكس حق ندارد در اين باره با هم حرف بزند و حتى كسى حق ندارد موضوع را به نفرات پشتيبان بگويد. من خودم هستم نياز باشد جواب مي دهم.

صبح به قرارگاه رسيدم. همه از اين حادثه ناراحت و بهم ريخته بوديم. همينكه از خودرو پياده شديم، زنهاى ستادى أحاطه كردند و گفتند سلاح ها و تجهيزات را داخل خودرو بگذارد سريعا برويد اتاق ستاد، ما هم همين كار را كرديم. در اتاق ستاد نشستيم  و زرى كه أفسر عمليات بود، آنجا پيش ما نشسته بود كه با هم حرف نزنيم. بصورت تكى و جداگانه،  صدا ميزدند كه پيش پروين برويم. وقتى نوبت من شد، وارد شدم. نسرين با پروين بودند، من روى يك صندلى نشستم و شرح ماجرا را از من خواستند، من هم جريان را از الف تا يا، توضح دادم و جريان بررسى بدن و عدم وجود خون و زخم را گفتم كه نسرين برآشفت و گفت، تير توى دهنش خورده و از پشت در آمد و در جا شهيد شده، من گفتم، خواهر من پشت سرش را كاملا ديدم و لمس كردم، چنين نيست كه به من گفت، تو اشتباه ميكنى و فعلا برويد استراحت كنيد،  حق نداريد اصلا به هيچكس حتى همين خواهر پروين بگوئيد، پيش من حرف زديد تمام و ديگر نيازى نيست جايى حرفى بزنيد، فقط بعد از استراحت حتما گزارش را مفصل بنويس، من امشب مي روم بايد تا شب به دستم برسد و پس فردا هم توى همين قرارگاه مراسم با شكوهى براى سعيد مي گيريم كه در شأن او باشد.

مراسم واقعا با شكوهى گرفته شد و زندگى نامه مبارزاتى سعيد و نحوه شهادتش را خواندند. واقعا سرم صوت كشيد. از اين دروغ بزرگ كه سعيد چندين نفر از پاسدارها را كشته و خودش سرفرازانه با تير دشمن به شهادت رسید. يادش بخير و راهش پر رهرو باد!

همين دروغ بزرگ ذهن من را گرفته بود و سخت مشغولم كرده بود. واقعيت اين بود كه سعيد تير نخورده اما كشته شد، چون وی عنصر تشكيلاتى بود و نسرين تأكيد كرده بود كه اگر مأموريت لو برود خودتان هم برنگرديد، سعيد قرص سيانورى كه از خط يك زير زبان گذاشته بوديم، در دهان خود شكاند و خودكشى كرد و اين جنايتكاران و سران سازمان نم يخواستند كسى متوجه اين قضيه بشود و اين تناقض همچنان مرا اذيت مي كرد تا يك روز با يكى از اين مسئولين كه زياد با سعيد چفت بود، بحث را باز كردم، زيرا او هم مسأله دار شده بود و وضعيت تشكيلاتى خوبى نداشت و در جواب به من گفت، خيلى ها از جمله مرحوم سعيد، از عملياتها و ترور در داخل ناراضى بودند كه اين چند سال وقت سازمان صرف اين مأموريتها شد، ولى حاصلى جز پس رفت براى ارتش نداشته است و سعيد درگير همين مسأله بود و به همين دليل خودش را راحت كرده است. بعد به من گفت، مواظب خودت باش و این موضوع را به كسى نگوييد كه درز پيدا كند و آنوقت مرگ ناخواسته خودت را رقم بزنيد.

„پایان“