آدمک برفی

آدمک برفی

آدمک برفی

 

مهدی خوشحال، ایران فانوس، 16.01.2017

زمستان است. هوا سرد سرد است. آسمان کبود. کبود کبود. باد سوزناکی می وزد. برف زوزه کنان می بارد. تا دوردست ها، تا آن جا که چشم کم سوی فانوسم هر آن چه را در تیرگی می بیند، همه جا و همه چیز کفن پوش اند.

غروب هنگام، هوا که روشن تر بود و برف آهسته و نم نمک می بارید، کودک با احساس خیالم، از تن غافل و ماجراجویم، پر کشید و رفت تا با دست های کوچک و سردش، در حیاط کلبه „آدمک برفی“ بسازد. او چنان با حرارت و شور، می ساخت و خرسند می شد و لذت می برد، گویی کولاک هوا را در اطرافش و سرما را در وجودش، هیچ احساس نمی کرد. آن هنگام بود که من هم از پشت پنجره مه گرفته در جلد خودم آن را باور کردم و در دلم، با ریشخندی رضایت دادم.

„آدمک“ ساخته شد. با برف، با دست های چاییده، با احساس، با ذوق، با امید و رضایت.

شب هنگام، هوا که تاریک شد و برف تند تر می بارید، کودک با احساس خیالم، در خواب پریشان ساده لوحی، این بار با کابوس „آدمکی“ که خود ساخته بود، مشغول بود. ولی من خواب به چشمانم نمی آمد. پشت پنجره کلبه ام، شبح مبهم „آدمک برفی“ را هراسان خیره ماندم. می خواستم با تردید توجیهی برای خود بتراشم، آیا، هیکل „آدمک برفی“ داخل حیاط کلبه را که حال به مترسکی مخوف می ماند، من تراشیدم؟!

حال، هرچه هوا سردتر می شود، آدمک، جان می گیرد و هر چه هوا تاریک تر، آدمک، مخوف تر به نظر می رسد.

باد می نالد. برف بر شاخساران خشک می کوبد. نونهالان شکسته. سگان نگهبان شب جای گرم لمیده. طعمه ها بی جان. دشت و صحرا پر از زوزه ی گرگ های گرسنه. پاسی از شب گذشت. در حسرت و پشیمانی از آن چه ساخته ام، در کنار اجاق روشن و افسرده جان، به ناگاه یاد همسایه می افتم، گوش می گیرم تا بدانم احوال همسایه ام در این چله بزرگ چیست؟

از لابلای تنوره باد و بوران، سوز سینه سوته ای به گوش می رسد. این صدا آشناست. این صدای زن بیوه ی همسایه است. چه شیرین با بغض و حزن می نالد. کودکش سرخک گرفته و تب دار است. اگر امشب را دست روی دست بگذارد، اگر امشب را به زیر تلنبار برف ها، نتوانم نقبی به خانه نیمه ویرانش، بزنم و به کمکش بشتابم، اگر امشب را دست روی دست بگذاریم، پنجه ی مرگ جان تنها کودکش را خواهد گرفت.

چند روز قبل غروب هنگام، عزیز جان را با کفش های پاره و دست های چاییده، در حال ساختن „آدمک برفی“ دیدم. طفلک ذوق زده و هراسناک، با برف ها „آدمک“ می ساخت.

مادرش اما، اندرون برف و باد که به زحمت صدایش به گوش می رسد، در این ظلام و بی کسی، کودکش را چون کوه نالان، ندا می دهد:

عزیز جان! چه کنم، شب است. شب رعب انگیز. گله گله برف می بارد. بوران امان نمی دهد. راه ها بسته اند. همه راه ها بسته اند. راهبندان سختی است. گر تا صبح زنده بمانی، شاید خشم زمانه فرو کشد. شاید توفان فروکش کند. شاید بوران امانم دهد. شاید راهی باز شود و بتوانم تو را به طبیب برسانم…!

من هیزم شکن اما، عمری است، با این حسرت و افسوس و مویه ها که پشت راه های بسته زمزمه می شود، عادت کرده ام. حال به بارش تند برف ها می اندیشم که راه های عبور را بسته اند. آری، راهبندان است. هم برای من، هم برای زن همسایه که تنها فرزندش، سرخک گرفته و تب دار است. اگر راه باز نشود، کودک بیچاره هلاک خواهد شد.

همسایه ام بی کس و وامانده است. ولی من هیزم شکن، اجاق گرمی در خانه، پوستینی بر تن، نیم رمقی در پاهایم دارم. فانوس کلبه ام هنوز نفت دارد و سو سو می زند. ولی خواب به چشمانم نمی آید. دلم از غصه این همه قصه ها بی تاب است. من امشب از زوزه گرگ های گرسنه می فهمم، این شب طولانی، چه جان سگی دارد؛ من از پارس های سگ های نگهبان می فهمم، این شب سنگین سوزناک و گرگ کش است.

آری، زمستان است. شب است. هوا سرد سرد است. من در خزان امسال، در گوشه ای از باغ، بارش گوش واره های طلا را دیدم. گوشه ای دیگر، صدای اره کردن درختان تنومند را شنیدم. دریغا! چه درختانی، از تنه بریده شدند و بر خاک افتادند که جنگل هم خبردار نشد! با این وصف، باکی نیست. چون، چوب داران و چوب بران، غافل از ریشه های مستور زیر خاک های سرد اند.

سال قبل هم، مانند سال های قبل تر از آن، شب یلدایی و سرد زمستانی را از سر گذراندم. من همه ی سرمای آن سال را با پوست و گوشت و استخوانم، چشیده ام. شب دراز یلدایی اش را قدم به قدم شمرده ام، تا وسعت و بلندایش را حدس زنم. همه ی سوز کشنده اش را بر پوست تنم تاب آوردم، تا بدانم زمستان آن سال چه خوابی بر ما دیده است. من از ناله های حزن انگیز جغدهای سیاه و شب پرست فهمیدم، شب، نور بر نمی تابد.

آری! من به شب دراز و کولاک برف سنگین، که، گنجشک های خیس درختان نارنج را پرانده اند، دل ها را هراسانده اند، قامت ها را خمیده اند، راه ها را بسته اند، عادت کرده ام. من متولد راهبندانم. من به این اقبال کوتاه و دست های بلند حوادث، عادت کرده ام، عادت، عادتی که دشمنم شده است.

مع ذالک، هم چنان، خواهشم از باد نیست. از ابر نیست. از آفتاب هم نیست. من به صاحبان رفعت و رحمت، گردن نمی نهم تا آن چه نیازم است، در نبرد با اهریمنان شب و ظلمت، کمکم آیند. من نمی گویم باد، تن سنگین ابرها را کنار کشد. منت بر ابر نمی کشم، تا کنار کشد آفتاب آید. چون آفتاب آید، „آدمک برفی“ ها آب شوند. من به آفتاب نمی اندیشم. خواهشم آن است، آفتاب، از پس صدها لایه ابر تیره به من اندیشد. من که در زمستان امسال، در دو دیده ام، صدها جان سرد „آدمک برفی“ آب شد و در دلم، هزاران!

„پایان“