گردهمايى مريم رجوى در ویلپنت پاریس، اهرم سركوب تشكيلات
عبدالکریم ابراهیمی، ایران فانوس، 21.06.2017
سوم ژوئيه 2003 در اقدامي که مفسران سياسي آن را شکستي در مبارزه عليه تروريسم عنوان کردند، مريم رجوى كه بعلت تروريسم و پولشويى دستگير و زندانى شده بود، با قرار وثيقه و زد و بند آزاد گرديد.
اين روز كه يك شكست و افتضاح براى عدالت و مبارزه با تروريسم محسوب ميشود، فرقه رجوى جشنهايى در اشرف براى روحيه دادن به افراد و همچنين جشن و سور چرانى در فرانسه كه با هزينه هاى سرسام آور همراه بود، به كرار برگذار ميكرد و با خط خود فروشى ايندفعه بعد از اربابش صدام حسين، با جمع كردن لأبى از كشورهاى اروپايى و آمريكا با پر كردن جيبشان از دلارهاى باد آورده، طناب افسارى كه در گردن داشت و در زمان حكومت بعث در دست ارباب بود، با رفتن ارباب تغيير استراتژى داد و آن را به دست لابيهاى اسرائيل و سازمانهاى جاسوسى آمريكا و اسرائيل سپرد و با شيرجه زدن آشكار به دامن آمپرياليسم كه تا قبل از اين مقابل انقلابى و انقلابگرى شمرده ميشد و در صف دشمن يك بعد از سرنگونى ملاها قرار داشت، به يك باره آمريكاى آمپرياليستى عزيز دردانه خانم و آقاى رجوى از آب در آمد كه اين خودش بحث جداگانه اى دارد.
اما رجوى با اين ترفند هر ساله به همين مناسبت در تشكيلات و همچنين گردهمايى در سالنهاى گرانقيمت در حومه پاريس، جشن و سور چرانى برگذار ميكند. نكته و خاطره اى تلخ كه در مناسبات فرقه در قرارگاه اشرف در اينمورد داشتم، اين بود كه وقتى برنامه گردهمايى در فرانسه شروع ميشد، بصورت زنده در اشرف پخش ميكردند و تمام افراد بايد بالاجبار تا به آخر پاى برنامه مي نشستند. يادم است كه اكثراً از اين اجبار ناراضى بوديم و توان و تحمل ديدن برنامه را تا آخر نداشتيم. اما جرأت هم نداشتيم كه سالن را ترك كنيم چون فردايش در نشست عمليات جارى بايد جواب پس ميداديم و در اين رابطه پروژه نويسى ميكرديم.
ناگفته نماند، چون در اشرف از زمان ورودمان به سازمان هيچ ارتباط بيرونى نداشتيم و حتى از ديدن تلويزيون و برنامه هاى خارج از سيماى آزادى محروم بوديم، به همين دليل مناسبات بيرون برايمان جذابيت داشت و ديدن اين برنامه برايمان يك غنميت محسوب ميشد. چرا كه با ديدن زنهاى جامعه عادى در درون ارتزاق ميشديم، چون رجوى همه چيز را از ماها دريغ كرده بود و همه را براى خودش و خوشگذرانى خودش ميخواست و با ترفند مبارزه و عنصر انقلابى، در واقع ذهن و روح و جسم همه را در اختيار خود گرفته بود. أز همين رو استقبال از ديدن اين برنامه خوب بود و همه مي آمدند، اما بيش از چهار و پنج ساعت ديدن خسته كننده بود و كسانى نمي خواستند تا آخر پاى برنامه بنشينند و چون تا دير وقت شب طول ميكشيد افراد تمايل داشتند براى استراحت بروند اما دستگاه سركوب و پليسى رجوى اجازه نمي داد و بالإجبار بايد تا آخر برنامه را مي ديدیم. يكى أز اين نفراتى كه به شدت مخالف اين رويكرد اجبارى بود، فردى به اسم محمد حمادى بود كه با اين روش بسته بودن تشكيلات به شدت مخالف بود. محمد از اهالى خوزستان بود و وقتى كه به سازمان آمد، روى آن خيلى حساب باز كرده بودند و فرماندهان تشكيلات اعتماد زيادى به او داشتند و به اين خاطر در واحد هاى عملياتى سازماندهى شده بود كه براى مأموريت هاى داخل و بمب گذارى اعزام ميشد و مأموريتهاى متعددى هم رفت. محمد بعد از سرنگونى صدام و وقتى كه سازمان به آمريكا روى آورد و سنگ آمريكا به سينه ميزد كه ما بايد آمريكائيها را در اشرف بپذيريم و از آنها استقبال كنيم و برنامه هاى روزانه سور و غذا خورى برايشان راه بيندازيم و اينكه در اينكار زنها را جلو دار كرده بودند، محمد به غيرتش بر ميخورد كه يك سرباز آمريكايى با يك زن مجاهد معاشرت داشته باشد لذا از آن به بعد در مناسبات هميشه پاسيو بود و هميشه زير تيغ در نشستها قرار ميگرفت. اينقدر فشار روحى به او وارد كردند كه بعد از چند سال تعادل روحى اش را از دست داد و دچار سردرد عجيبى شده بود كه هميشه پيشانى اش را با يك دستمال مي بست و از شدت درد به خود مي پيچيد و مسئولين تشكيلاتش از رفتن او به درمانگاه ممانعت ميكردند و هر روز در نشست سوژه ميشد و مورد تمسخر قرار ميگرفت و به او مارك تمارض ميزدند كه خودش را به ديوانگى و تمارض ميزند، اما كجا وجدانى كه اين بنده خدا را درك ميكرد. سال آخر در اشرف در همين برنامه ويلپنت كه بايد همه پاى برنامه زنده آن مينشستيم، او را ديدم كه از برنامه بيرون آمده بود و يكى از مسئولين تشكيلات بنام كمال كه برادر ارشد مركز به حساب ميآمد و مسئوليت سورى قرارگاه را يدك ميكشيد(محسن نيكنامى) او را در پشت سالن غذا خورى به باد ناسزا گرفته بود و محمد هيچ حرفى نميزد و به ديوار تكيه داده بود كه يك دفعه تعالش را از دست داد و زمين افتاد، كمال با لگد به او ميزد كه پا شود اما محمد ناى بلند شدن نداشت. من از پشت درختان كنار سالن نظاره گر اين صحنه بودم وقتى كه كمال نتوانست بلندش كند، رفت دو نفر از مسئولينش را آورد، او را برداشتند و بردند. اين صحنه برايم خيلى دردناك بود چرا كه برايم خيلى سخت بود نفرى كه زير فشارهاى روحى او را به اين نقطه زار رسانده اند و تعادل روحى و حتى جسمى اش از دست رفته است، مي بايد چنين با قصاوت و بيرحمى تمام با او رفتار شود.
چند روز بعد از يك نفر از هم يگانى هايش سراغ محمد را گرفتم گفت، در نشست بما گفته شده كه محمد حمادى خودش را به تمارض زده ولى ما به يمن انقلاب خواهر مريم فرستاديم درمانگاه و گفتيم بسترى اش كنند تا اينقدر طلبكار سازمان نشود. اما واقعيت اين بود كه محمد علاوه بر مشكل روحى، مشكل جدى جسمى و سردرد شديد داشت كه بعدا او را در ليبرتى ديدم مرا نمي شناخت و كنار تى وال هاى اطراف سالن غذا خورى مركزشان روى زمين نشسته بود تقريبا دو هفته بعد شنيدم كه سازمان با آن وضعيت جسمى كه او داشت، تحويل عراقى ها داده است كه بعد از چند هفته هم بعلت همين فشار و دردى كه تحمل كرده بود فوت ميكند.
اين يك نمونه از جنايات رجوى است كه در حق اعضاى تشكيلاتش داشت و با شقاومت تمام با منتقد خود برخورد كرده و آنها را به نيستى و نابودى ميكشاند.
„پایان“