سفر دور و دراز خودشناسیِ مسعود بنی صدر
پس از جدایی از فرقه رجوی
برداشت از مقدمه ی “کتاب فرقه های تروریستی و مخرب، نوعی برده داری نوین”
صفحات ۱۲ الی ۲۱
سال ۱۳۷۵، وقتی من از سازمان مجاهدین فرار کردم، به خاطر این نبود که به سطحی از فهم و شعور و شناخت نسبت به خود و سازمان رسیده بودم که می توانستم ماهیت آن ها را تشخیص داده، تقابل بین ارزش های اعتقادی خودم و آن ها را دیده و در نتیجه آن ها را و ارزش هایشان را نفی نمایم. نه، فرار من به خاطر این بود که به لبه ی پرتگاه وجود هُل داده شده بودم. نه تنها ادامه ی حضورم در میان آن ها ممکن بود مرا به دیوانگی بکشاند، بلکه در آن زمان من به مرز خودکشی هم رسیده بودم. تنها چپزی را که در آن زمان می توانستم فهم کنم این بود که اگر من فقط قدری بیشتر خود را به خاطر خواست آن ها تغییر می دادم، مرگ را – اگر نه مرگ فیزیکی – حتماً مرگ عقلانی و وجدانی را پذیرا می شدم.
آری به طور قطع، یک قدم جلوتر، به سمتی که رجوی ها می خواستند، معادل مرگ من بود، من به عنوان یک انسان با شخصیت و با ویژگی های منحصر به فرد و مستقل خود. درست است، در آن زمان مسأله برای من، همان سؤال شکسپیر بود یعنی “بودن یا نبودن”.
این ادعا امروز قدری اغراق آمیز و یا حتی مسخره به نظر می آید. در واقع هر گاه که به آن زمان فکر می کنم و می خواهم وضعیت خود را بیان نمایم، از یافتن صفت مشخص، گویا و درست عاجز می مانم. آیا درست است که خود را در آن زمان، عاجز، درمانده، عاصی، در بن بست و یا گم شده بخوانم؟ به هر حال هر صفتی را که برای توصیف حالت خود در آن شرایط برگزینم، احساس می کنم باز چیزی گم است و مشخص نیست. شاید باید بپذیرم که ما برای توصیف حالات فردی که در فرقه ی مخرب اسیر گشته به لغت و یا صفت جدیدی احتیاج داریم. شاید من باید چنین افرادی را همانند جورج اورول در کتاب “۱۹۸۴”، “هیچ کس” خوانده و بقیه را به خواننده واگذارم که با حدس و گمان خود دریابد که وقتی می گویم: “من در باتلاقی و یا زندانی، بین بودن به عنوان یک انسان و نا انسان بودن، اسیر گشته بودم”، معنی آن چیست.
امروز مسخره و مضحک به نظر می آید، چرا که ما فکر می کردیم داریم انسان های بهتر، متکامل تر و والاتری می شویم در حالی که داشتیم به سمت هیچ کس بودن می رفتیم. یا آنگونه که رهبران ما می خواستند، می رفتیم که موریانه ای در لانه ی موریانه های رجوی ها شویم و به یک بخش خارجی کوچک و مصنوعی از بدن رهبر، در یک حرکت مستمر تمام وقت و غریزی تبدیل گردیم. نه غرایز طبیعی موجودات زنده، مثل صیانت نفس و صیانت نسل، بلکه غریزه ای موریانه ای، یعنی وفاداری و اطاعت مطلق بدون چون و چرا از رهبری. به عبارتی نه تنها به لحاظ تکاملی به جلو نمی رفتیم؛ بلکه در واقع داشتیم به پایین ترین نقطه ی تکاملی موجودات چند سلولی و یا حداکثر موریانه ها نزول می کردیم.
فرار از چنگال یک فرقه ی مخرب نه جدید است و نه عجیب. کم و بیش چیزی شبیه فرار هزاران و بلکه میلیون ها برده در خلال تاریخ انسان از چنگ برده داران است. صیانت نفس، غریزه ی حفظ وجود به عنوان یک انسان، شاید عشق به خانواده، اگر هنوز بتوان آن را به خاطر آورد و مطمئناً آرزو و خواست آزادی و آزاد زیستن، چنین افرادی را وادار به فرار می کند.
بردگان قدیم و جدید، هر دو باید بعد از فرار هوشیار باشند که مجدداً و دوباره به چنگال برده داران نیفتند، هر دو باید به دنبال حفظ خود باشند، باید برای خود سرپناهی، خوراکی و منبع درآمدی پیدا کنند. شاید باید مرهمی برای جسم و روح مجروح خود بیابند؛ باید به دنبال به رسمیت شناخته شدن در جامعه بوده و هویت مستقل خود را بازیابند. آن ها ممکن است مجبور شوند به دنبال خانواده ی خود بگردند و آن ها را بیابند و شاید هم مجبور به درگیری با اربابان گذشته برای رهایی عزیزان دربند خود بشوند. به هر حال این نقطه ی پایان مشابهت ها بین بردگان قدیم و جدید و پایان کوشش آن ها به عنوان یک برده ی رها شده است. از اینجا به بعد حرکت آن ها در جامعه همانند زندگی هر انسان دیگری در محل و زمان زیست آن هاست. اکثر آنان، مادامی که احساس کنند که آزاد هستند و امنیت دارند و از گذشته خود رها گشته اند، دیگر تمایلی به فکر کردن و یا به یاد آوردن دوران بردگی خود مگر در کابوس های شبانه نخواهند داشت.
اما برخلاف بردگان قدیم که می دانستند چگونه و چرا اسیر شده، چگونه از خانواده، دوستان و محیط زیست خود جدا شده و خلاصه چگونه از انسانی آزاد به برده تبدیل شده اند، بردگان جدید، رها شدگان از فرقه های مخرب، در پاسخ به این سؤالات، فکرشان مغشوش است و پاسخ مشخصی ندارند. لحظه ای خود را سرزنش می کنند، احساس می کنند که چقدر ساده و یا احمق بوده اند که به دنبال انسانی دیوانه، یا کودکی بالغ نما راه افتاده و همه چیز خود را به او داده بودند. دقایقی بعد، دیگران را، شاید اولیاء شان را به خاطر کمبودی مادی و یا عاطفی و یا شرایط بدی که در آن بوده اند سرزنش می کنند. شاید هم دوستی که آن ها را با فرقه آشنا کرد، شاید هم جامعه و یا دولت را … مقصر بدانند.
آن ها حتی ممکن است خود را نادان، ساده و احمق ندانسته، دیگران را هم به خاطر برده شدنشان سرزنش نکنند و حتی به خود افتخار کنند که چقدر باهوش، از خود گذشته، صادق و به حق بوده اند که به فرقه پیوستند و به جای سرزنش خود و یا دوستان، فرقه و رهبر آن را مقصر بدانند که از چیزی که بوده به چیزی که هست تغییر کرده است. طبعاً من درباره ی بردگانی صحبت نمی کنم که بنا به دلایل مختلف چه در برده داری قدیم و چه در نوع جدید توسط برده داران آزاد می شوند و ترجیح می دهند و یا قبول می کنند و یا مجبور می شوند که برای ارباب گذشته شان نه به عنوان برده بلکه فردی آزاد شده کار کنند. همچنین درباره ی آنانی صحبت نمی کنم که از فرار خود شرمنده اند و خود را بدهکار اربابان گذشته ی خود می دانند.
فراریان و یا رها شدگان جدید فکرشان مغشوش است و سردرگم اند، چرا که در حالی که بردگان گذشته می توانستند علایم زخم های قدیمی ناشی از ضربات شلاق اربابان خود را بر اندام خود بیابند و یا جای زنجیرهای بسته شده بر دست و پایشان را ببینند؛ بردگان جدید در بسیاری موارد تقریباً هیچ نشانی و یا علامتی بر اندام خود ندارند که یادآور اسارتشان و یا بیانگر آن به دیگران باشد که چگونه اسیر گشتند، زندانی و شکنجه شده و به بردگی نوین کشیده شدند. در بسیاری موارد آن ها حتی قادر به توضیح ضربات نامرئی شلاق های روانی متحمل شده، زنجیرهای پنهان بسته شده بر دست و پایشان، و یا قفس های غیر قابل رؤیت نیستند. در بسیاری موارد آن ها باید اقرار کنند که شکنجه گر، زندانبان و حتی جاسوسی که اخبارِ افکار و احساسات آن ها را به اربابان می داد، کسی نبوده است مگر خودشان. در این نقطه، بسیاری از آن ها گیج و سردرگم می شوند و ترجیح می دهند که سکوت پیشه کرده، چیزی نگویند، به گذشته فکر نکنند و نهایتاً آنچه اتفاق افتاده است را به عنوان یک انتخاب غلط و یک اشتباه، به تدریج به فراموشی بسپارند.
تمام بردگان نوین زمانی که در فرقه اسیر هستند یاد می گیرند که چگونه زخم های روانی خود را درمان کنند، چگونه به سؤالات و تردیدها و تناقضات خود پاسخ گویند. چگونه در مقابل کشش های درونی خود بایستند. تمام این ها با سرزنش برده از سوی خود به جای به زیر سؤال بردن فرقه و رهبر آن انجام می گیرد. آن ها می آموزند که هر گونه تناقضی را با دیدن آن به عنوان گناه و خطای خویش و در نتیجه سرزنش خود جواب گویند. آری سرزنش خود، دارویی است جادویی که توسط اربابان نوین برای درمان تناقضات بردگان جدید کشف و تجویز شده است. شگفتا که حتی پس از رهایی، بردگان نوین این معجون را با خود به دنیای بیرون فرقه می آورند و هرگاه که به گذشته می اندیشند و یا به زیر سؤال کشیده می شوند و یا دچار ابهام درونی می گردند و یا با این سؤال رو به رو می شوند که چگونه تبدیل به برده شدند، معجون فوق الذکر را به کار گرفته و با سرزنش خود پاسخگوی تمامی سؤالات و ابهامات می شوند.
به خود باز می گردم، بعد از فرار، من به مرور با تمام حالت های فوق الذکر درگیر شدم، در آغاز حتی نمی توانستم ایرادی را متوجه مجاهدین و یا رهبری آن ها بدانم. شاید می توانستم ایرادهای سیاسی و یا رفتاری و روزمره ی آن ها را بشمارم، اما نمی توانستم خطایی ایدئولوژیک و یا عقیدتی را متوجه آن ها سازم. اشکالات فردی این یا آن مسئول برایم قابل رؤیت بود، ولی اشکلات جمعی و رهبری فرقه هنوز برایم قابل لمس نبود. حتی به نوعی از خودم شرمنده بودم که شخصیت ضعیفی داشته و نتوانسته ام آنگونه که آن ها می خواستند راهشان را ادامه دهم و خود را بیش از آنچه تغییر داده بودم، عوض کرده و موجودی شوم که آن ها می خواستند. حتی برای اشکالاتی که در سازمان می دیدم خود را سرزنش می کردم که چرا نتوانسته ام در مقابل آن اشکالات ایستاده و آن ها را تصحیح نمایم. خوشبختانه در این نقطه درد کمر، بیحسی های موجود در پاها که ناشی از عمل کمرم بود، عدم توانایی در راه رفتن درست، و مهم تر از همه، فکر آینده، این که چگونه می خواهم در دنیای بیرون ادامه حیات دهم، چگونه می خواهم کار و ممر درآمدی پیدا کنم، مرا وادار می کرد که به گذشته فکر نکنم و به این نیاندیشم که چرا و چگونه به دام آن ها افتادم. شاید من هم مانند بعضی حاضر بودم به عنوان “اوپره” برای آن ها کار کنم.
خوشبختانه به طور اتفاقی متوجه شدم که آن ها می خواهند به گونه ای مرا به سازمان برگردانند حتی با زور، شاید به شکل آدم ربایی در یکی از خیابان های شلوغ لندن. من خیلی خوش شانس بودم که توانستم از دام آن ها فرار کنم. این یک زنگ بیداری و یا هوشیاری برای من بود، چند هفته بعد وقتی که تماسی تلفنی از رجوی داشتم حتی بیش از گذشته هوشیار و بیدار شدم. او به من پیشنهاد کرد که برای آن ها نه به عنوان یک عضو سازمان بلکه به عنوان نماینده شورای ملی مقاومت کار کنم. او از من می پرسید که از او چه می خواهم که به من بدهد. او مسئولین سازمان را سرزنش می کرد که مرتکب خطاهایی در حق من شده اند و از من می پرسید که چرا او باید به خاطر خطاهای آنان مجازات گردد؟ رجوی از من پرسید که به دیگران چه بگوید وقتی آن ها می پرسند که من کجا هستم و چرا جدا شده ام؟ و وقتی هیچ کدام از این صحبت ها نتوانست مرا راضی کند که برگردم، تیر آخر خود را رها کرد و گفت که نگرانی او این است که نمی خواهد من “خسرالدنیا و الاخره” بشوم. این دیگر خیلی بیش از تحمل من بود. آنتن تلفن را گرفتم و تظاهر به این کردم که خط دارد از دست می رود و تلفن را قطع کردم.
این پایان نقطه ی شرمندگی، بدهکاری و تردید من نسبت به جدایی از آنان بود، از آن پس حرکتم به سوی آینده آغاز گردید، این که چیز جدیدی یاد بگیرم، شغلی پیدا کنم و با مسائل مادی و جسمی خودم رو به رو شده و آن ها را حل کنم. در آن زمان توضیح من درباره ی پیوستن به مجاهدین این بود که آن پیوستن انتخابی درست و آبرومندانه بوده است. می گفتم: “وقتی من به آن ها پیوستم، انتخاب من از یک طرف بین وجدان خود، به عنوان یک انسان، عشقم برای مردمم و آرزویم برای محقق شدن دمکراسی و برقراری آزادی در ایران بود و از سوی دیگر این که به فکر خود و خانواده ام و نیازها و خواست های مادی خود و آن ها باشم. در این انتخاب من اولی را انتخاب کردم.” در نتیجه در این انتخاب این من نبودم که دچار خطا شده بودم، بلکه رهبری بود که مجاهدین را از شکل یک سازمان سیاسی و انقلابی خارج کرده و به شکل دیگری درآورده بود.
به طور خلاصه سازمان خوب و انتخاب من انتخابی اخلاقی بود و بعد سازمان بد شد. هنوز یک عنصر سرزنش خود در این بیان وجود داشت. هنوز من فکر می کردم که این من بوده ام که انتخاب کرده، به آن ها پیوسته، نزد آن ها مانده، خانواده و دوستان خود را ترک کرده، انزوای روانی از جامعه را پذیرا شده، تنش های روانی روزانه و بلکه هر لحظه با سازمان بودن را به جان خریده، “شهادت” و دردهای فیزیکی و روانی را قبول کرده، از همسر محبوبم و فرزندانم جدا شده، خود را در مقابل همگان تحقیر کرده و نهایتاً تغییر کامل خود را از انسانی که بودم، به موجودی دیگر با آغوش باز پذیرا شدم.
آری، هنوز فکر می کردم که این من بوده ام که به اختیار خود و با اراده ی آزاد، تمام این ها را انتخاب کرده و این راه را پیموده ام. در آن زمان من خود را “ساده”، “احمق” و یا حتی فردی که انتخاب غلط کرده نمی دانستم. در آن زمان به عقیده ی من هر خطای انجام شده، خطای رهبری سازمان بود که راه سیاسی غلطی را انتخاب کرد و در نتیجه ناگزیر شد سازمان را قدم به قدم تغییر دهد تا بتواند با تنش های بزرگ روزمره رو به رو گردد. هنوز تفکر سیاسی و حتی ایدئولوژیک من همانی بود که با خود از سازمان به همراه آورده بودم. به طور شگفت انگیزی حتی شاید شخصیت و حتی اعتماد به نفس من به طور عمده “شخصیت جمعی” و “اعتماد به نفس جمعی” آن ها بود. در خلوتِ با خود، هنوز من کسی نبودم و در جمع، عمدتاً جمع دوستانِ عضو و هوادار جدا شده از مجاهدین، من همانی بودم که در گذشته بودم: یک “مجاهد”. شگفتا که حتی در آن جمع، هنوز سیستم رده بندی و احترام به رده بالاتر برقرار بود، نه تنها برای من بلکه برای همگان، درست مثل جمع ارتشیان بازنشسته که یکدیگر را تیمسار و جناب سرهنگ خطاب می کنند.
بعد از این مرحله دوران تنهایی و انزوای اختیاری فرارسید، دورانی که عمدتاً تنها بوده و غرق در افکار خودم بودم؛ آیا من آقای “هیچ کس” بودم و یا برای خودم کسی بودم؟ اگر کسی بودم، چه کسی؟ مسعود “مجاهد”؟ و یا مسعود قبل از پیوستن به مجاهدین؟ و شاید هم یک فرد کاملاً” جدید؟ اما به هر صورت من چه کسی بودم؟ در این مرحله من با مسائل جدیدی رو به رو شدم، من کی هستم؟ چه چیزی را می دانم و چه چیزی را نمی دانم؟ اعتقادات من چیست؟ چه چیزی را دوست دارم و از چه چیزی بدم می آید؟ می خواهم به کجا رفته و چه دستاوردی در زندگی داشته باشم؟ از نظر من درست چیست و غلط کدام است؟ حتی این که چه رنگ و شکلی از لباس را دوست دارم و یا مناسب شرایط جدید من است؟ اینها همه برایم مسأله بزرگی شده بود.
ناگهان خود را در تارهای تنیده شده از ابهام، شک و سؤال گرفتار دیدم. شک ها و سؤالاتی که همه چیز را در مورد من به زیر سؤال کشانده بود، دانش و فهمم، احساسات و عواطفم، افکار و اعتقاداتم، آرزوها و خواسته هایم، شخصیتم، همه و همه تبدیل به یک علامت سؤال بزرگ شده بودند. متأسفانه هیچ کس با پاسخی نسبی حتی کنار من نبود که کمکم کند. خیلی ساده هیچ دیوار محکمی برای من وجود نداشت که بتوانم به آن تکیه داده، تعادل نسبی خود را به دست آورده و به سوی آینده حرکت کنم.
من دیگر یک “مجاهد” نبودم و نمی توانستم بپذیرم که سازمان و رهبری اش انتخاب درستی برای من و یا ایران آینده هستند. برای مدتی سعی کردم به هویت و شخصیت قبل از مجاهدین خود باز گردم. سعی کردم تمام موزیک ها، فیلم ها و هر آنچه قبل از مجاهدین دوست داشتم را دوباره یافته و از آن ها لذت ببرم و به نوعی دل خود را شاد کنم. سعی کردم عکس های دوستان و خانواده را دوباره از اینجا و آنجا یافته و آن دوران را به یاد آورم و از دیدن عزیزان گذشته، دلخوش کردم. خوراک ها و شیرینی هایی را که در آن دوران دوست داشتم پخته و از مزه ی آن ها دوباره لذت ببرم. حتی در انتخاب پوشش به سمت انتخاب بر اساس سلیقه آن دوران، زمانی در دهه ی بیست زندگی ام حرکت کردم.
اما روز به روز بر اساس اتفاقات مختلف، بیماری ها، ضغف های مختلف جسمانی که داشتم، ظاهر شدن تارهای سپید مو و علایم فزونی سن، می توانستم ببینم، تشخیص بدهم و بپذیرم که دیگر من در دوران بیست سالگی خود نیستم. گویی در حالی که جسمم مسیر طبیعی خود را پیموده و سن واقعی خود را داشت، شخصیتم مثل بعضی از داستان های تخیلی، در دوران بیست سالگی منجمد شده و ناگهان بر اثر حادثه ای یخ هایش آب شده و دوباره حیات را آغاز کرده بود. می بایست با این واقعیت رو به رو می شدم که من نه آن کسی هستم که بودم و نه یک “مجاهدم”. درست است من می بایست قبول می کردم که “آقای هیچ کس” هستم. علم و آگاهی من مربوط به دوران قبل از مجاهدین بود و به زودی متوجه شدم که کاملاً به درد نخور و بی مصرف شده است. خیلی مسخره بود وقتی فهمیدم که دانش من از کامپیوتر و برنامه نویسی برای کامپیوتر نیز که روزی برای من تخصص محسوب می شد چقدر عقب افتاده و به درد نخور هستند. فهم عمومی من از سیاست و دنیا، درک روابط روزمره با مردم و همچنین چیزهایی که در دورانِ بودن با مجاهدین کسب کرده بودم نیز در سطح علم کامپیوترم و بلکه عقب افتاده تر و به درد نخورتر بودند. نه تنها بی مورد و بی مصرف بودند، بلکه به زودی دریافتم که تا چه حد غلط و حتی مخالف واقعیت و حقیقت هستند. آن ها چیزهایی بودند که سازمان برای مصرف داخلی و نیازهای لحظه ای رجوی به ما آموخته بود و در دنیای بیرون اکثراً بی معنی، بی مصرف و در نقطه ی مقابل واقعیت و حقیقت قرار داشتند.
زمانی که من عضو آن ها بودم، مثل اکثر اعضای فرقه های مخرب، معتقد بودم که ما از تمام افراد عادی برتر هستیم ، نه تنها به خاطر فداکاری ها و کارهای فوقالعاده یی که انجام می دادیم، بلکه حتی درفهم عمومی و در دانشمان نسبت به دنیا؛ حداقل فکر می کردیم که یک پاسخ مناسب و درست برای هر گونه سؤال فلسفی از نقطه ی آغاز آفرینش تا پایان آن را در اندوخته و آموخته ی خود داریم. حالا ناگهان می توانستم ببینم که این تفکر و نگرش ما چقدر ساده لوحانه و احمقانه بوده است. چقدر ما از دانش و فهمِ حتی یک فرد ساده و عادی پرت و عقب هستیم…
کتابی به نام قوهای وحشی، نوشته یانگ چنگ، که از طرف دخترم به من هدیه شد، و نیز ملاقاتی با دوستی قدیمی، روانشاد پروفسور فرد هالیدی، استاد دانشگاه لندن، یاور من در فهم گذشته شدند. کتاب قوهای وحشی به من کمک کرد که رجوی را به شکلی متفاوت ببینم و فهم کنم، به عنوان یک فرد جدید، یک مائوی کوچک. به این ترتیب، فهم من از تصمیمات، اعمال و رفتار او آغازی نو یافت، به این ترتیب توانستم اشتباهات او را نه به عنوان خطاهای سیاسی و حتی ایدئولوژیک و یا رفتار فردی که در بن بست قرار گرفته است، بلکه به عنوان رفتار و تصمیمات فردی با کیش شخصیت دیده و فهم کنم. رفتار فردی که نمی تواند خواب و خیال های کودکانه خود را در دنیای واقعی همانند مائو، هیتلر و یا استالین محقق سازد و می خواهد آن ها را در دنیای کوچک و اسباب بازی گونه ی خود عینیت ببخشد.
آری، نهایتاً ما شخصیتهای مطیع و وفادار رؤیاهای رجوی و یا اسباب بازیهای شهر خیالی او بودیم و او با قدرتی مطلق و خداگونه میتوانست با ما هر گونه که میخواهد رفتار کند و درست مانند بازی کودکان با اسباب بازیهایشان، با ما آن کند که میخواهد.
وقتی فردهالیدی را ملاقات کردم و او داستان مرا شنید و وقتی به او گفتم که بزرگ ترین مشغولیت ذهنی من در آن زمان فرزندانم هستند و غم عمیق و پشیمانی بزرگم که چرا برای آن ها و در کنارشان نبوده ام، به خصوص تأسف عمیقم نسبت به پسرم که در زمانی به دنیا آمد که ما سخت مشغول به اصطلاح فعالیت های سیاسی بودیم و رسیدگی لازم را به او نمی کردیم؛ او از من پرسید که چرا کتاب داستان زندگیم را نمی نویسم؟ او گفت: “اگر خاطرات خود را بنویسی، حداقل خودت متوجه خواهی شد که چه اتفاقی برایت افتاده است و به فرزندانت این امکان را خواهی داد که گذشته را فهم کنند. این، درمانی هم برای خودت خواهد بود و هم برای آن ها.” سپس او کتابی قدیمی و مورد علاقه ی خود به نام “من معتقد بودم” را به عنوان هدیه به من داد. این کتاب، داستان زندگی داگلاس هاید از اعضای حزب کمونیست انگلیس بود. داستان زندگی هاید خیلی شبیه زندگی من و شاید بسیاری از اعضای فرقه های دیگر بود که بعداً با آن ها آشنا شدم.
من خواندن و فکر کردن را شروع کردم و به این ترتیب سفر دور و دراز من برای خودشناسی و آنچه برایم اتفاق افتاده بود، آغاز شد. با تشکر از دو دوست قدیمی ناگهان من اکثر نشریات قدیمی مجاهدین را به دست آوردم، کتاب ها و مجلات و حتی ویدیوهایی که ما در خلال بیست سال گذشته می بایست می خواندیم و می دیدیم. چیزهایی که اعتقادات قبل از مجاهدین مرا عوض کرده و اصول و شخصیت فرقه ای مرا شکل داده بودند. حالا من می رفتم که تمام آن ها را دوباره بازخوانی کنم، تا ببینم و بفهمم که چه شد.
از آغاز من تصمیم گرفتم که در کتابم قضاوت نکنم و قضاوت را به خواننده واگذارم. به این ترتیب تصمیم گرفتم که وقایع را آنگونه که من آن ها را در زمان خودشان می فهمیدم، ببینم و بیان کنم و نه از موضع کنونی. چگونه در سال ۱۳۵۷ و یا ۱۳۶۵ فکر می کردم و معتقد بودم و نه مانند ۱۳۷۷ زمانی که نگارش کتاب را آغاز کردم. به این ترتیب می خواستم اجازه دهم که خواننده کتاب مرا در هر مرحله، آنگونه که بودم، ببیند و قضاوت کند و پروسه ی تغییرات یک انسان در اثر آموخته ها و تغییر رفتارش در فرقه را مشاهده نماید و فهم کند که چگونه یک فرد نیمه روشنفکر، آزادی خواه و متعلق به یک خانواده ی مدرن متوسط می تواند تبدیل به یک عضو خشک اندیش و متعصب فرقه ای شود که حاضر باشد برای فرقه و رهبرش جان خود را هم بدهد. نمی گویم که جان دیگران را بگیرد، چرا که من هرگز نتوانستم بفهمم که آیا به خاطر آن ها حاضرم موجود زنده دیگری را آزار داده و یا بکشم. در تمام مدتی که من عضو آن ها بودم این مشکل اصلی من و ضعف من به عنوان یک “مجاهد” بود و به همین دلیل شاید قضاوت سازمان و رهبرش در مورد من هم این بود که به اندازه ی کافی از مخالفین آن ها متنفر نیستم که بتوانم کس دیگری را آزار داده و یا بکشم. به همین دلیل همیشه رجوی به شوخی مرا «ماست» خطاب میکرد.
تقریباً در نقاط پایانی نگارش خاطرات زندگیام بودم که کتاب دیگری، به نام “پاهای گلین” (Feet of Clay) نوشته ی آنتونی استور توسط دوستی به من هدیه شد. خواندن این کتاب ناگهان به من کمک کرد که معمای مجاهدین را حل کنم، در این نقطه قطعاًت کوچک معمای ذهن من به یکدیگر وصل شده و توانستم مجاهدین را نه به عنوان یک حزب سیاسی، یک سازمان انقلابی و مسلمان/ مارکسیست، یا حتی یک گروه صرفاً تروریستی ببینم، نه، بلکه آن ها را به شکل یک فرقه می دیدم. یک فرقه با تمام ویژگی های فرقه ای مخرب، و رجوی را هم نه به عنوان برادر که با همین عنوان خطابش می کردیم و نه به عنوان پدر و یا یک رهبر انقلابی و یا سیاسی، بلکه او را به عنوان یک رهبر فرقه ای و یا گرو Guru با کیش شخصیت فوق العاده فهم می کردم.
آن روزها من عادت داشتم به طور روزانه خاطراتم را بنویسم، شانزدهم خرداد ۱۳۷۸ در خاطراتم چنین نوشتم: “امروز تمام آپارتمان را برای پیدا کردن یادداشت هایم زیر و رو کردم، خیلی عجیب است که آن ها را گم کرده ام، من معمولاً چیزی را گم نمی کنم، چرا که در زندگی من هر چیزی جایی دارد و خیلی کم اتفاق می افتد که من چیزی را در جای خودش نگذارم. راستش خیلی خسته ام، خیلی عصبانی و غمگین و به طور عجیبی هم زمان خوشحال هم هستم. چطور ممکن است که هم غمگین باشم و هم خوشحال؟ خوشحالم، چرا که دارم آخرین بخشهای کتاب خاطراتم را می نویسم، آری چند روز و یا چند هفته دیگر نوشتن آن تمام می شود، اما هنوز احساس می کنم که نتوانسته ام داستان زندگی ام را آن طور که بوده است بیان کنم. احساس می کنم که در بیان آن عاجزم و نتوانسته ام فراز و نشیب های آن را و جریحه دار شدن احساسات و عواطفم را و افکارم را آن طور که بوده اند به تصویر بکشم و نشان دهم که چگونه ما عوض شدیم.
قصد نخستین من برای نگارش این کتاب چه بود؟ قصد من این بود که فرزندانم، وقتی که خواستند بدانند چرا و چگونه زندگیشان دگرگون شد، آن را بخوانند و پاسخ سؤالاتشان را بگیرند. بفهمند که چرا و چگونه زندگی عادی، شادی های روزمره، اولیای خود – و بیشتر پدرشان را – از دست دادند و از داشتن یک زندگی پر از مهر و محبت خانوادگی محروم شدند. به همین دلیل، به رغم ضعف در نگارش به انگلیسی، کتاب را به انگلیسی نوشتم. اما به نظر می رسد که این آخرین چیزی است که آن ها به آن فکر می کنند… به نظر می رسد من عزیزترین ها، بچه هایم را از دست داده ام، حداقل عشق آن ها به پدرشان را نخواهم داشت. به نظر می رسد که من و این کتاب آخرین چیزهایی هستند که فکر آن ها را مشغول می کنند. شاید هم هرگز آن را نخوانند. … می فهمم از دست دادن آن ها علاوه بر از دست دادن همسر عزیزم، دیدار پدر و مادرم در لحظه فوتشان، دوستانم، کشور و ملتم، جوانی و سلامتیم ، همه و همه بخشی از بهایی هستند که من مجبورم بپردازم. برای انتخابی که کردم و به دنبال رجوی و سازمان رفتم. برای کارهایی است که مرا مجبور کردند آن ها را انجام دهم. اما چرا و چگونه هنوز حتی برای خودم واضح و روشن نیست.”
این تنها من نبودم که گیج و بدون پاسخ درست برای این انتخاب و راه رفته شده بودم. به نظر می رسید حتی آنهایی که پیش نویس کتاب را خوانده بودند هنوز پاسخ چرا و چگونگی آن را نیافته و هنوز معما در ذهنشان حل ناشده مانده بود. برای نمونه پروفسور آبراهامیان که پیش نویس ابتدایی را خوانده بود در جای جای آن یادداشت هایی به شکل علامت سؤال و ابهام گذاشته و در جاهایی نیز با علامت بزرگ تعجب و سؤال نوشته بود: “نمی فهمم، چرا در این نقطه آن ها را ترک نکردی؟!” و یا “چرا باز هم بعد از همه ی این ها به حرکت خود ادامه دادی؟”.
باری، قطعات ریز گذشته ذره ذره به یکدیگر وصل شده بود و من می توانستم تصویر کامل گذشته را در ذهن و نگارشم ببینم، اما هنوز سؤالاتی بدون پاسخ مانده بود. من می توانستم در این نقطه بگویم که مجاهدین فرقه هستند و رجوی ها – مسعود و مریم – رهبران آن فرقه هستند. اما این که چگونه و چرا آن ها ما را تغییر دادند و به کارهایی وادار کردند که انجام دادیم، هنوز معمایی حل ناشده بودند. من اما مجبور به حرکت به سمت جلو بودم، می بایست دوباره زندگیم را از صفر آغاز کرده و آن را بر خرابه های گذشته از نو بسازم. در مؤخره کتاب خاطراتم چنین نوشتم:
“این داستان زندگی من بود، از صفر وقتی که به دنیا آمدم، تا صفر وقتی که مجاهدین را ترک کردم. درست است من به صفر دیگری رسیدم و شاید باید به خاطر این به آن ها تبریک بگویم، چرا که این همیشه خواسته و آرزوی آن ها بود که ما را به صفر، “هیچ کس” و “هیچ چیز” بودن برسانند. صفر یعنی شما از هر آنچه به آن تعلق داشته اید جدا می شوید، گذشته تان، خاطراتتان، دوستان و خانواده و هر آن کس که به آنان عشق می ورزیدید. صفر یعنی شما هویتتان را، ویژگیهایتان را، دوست داشتن ها و نداشتن ها، اصول و اعتقاداتتان را از دست می دهید. صفر یعنی شما احساس می کنید که هیچ چیز نمی دانید، هر آنچه را که در گذشته می دانستید و به درستی آن ها ایمان داشتید به زیر یک علامت سؤال بزرگ کشانده شده است و باز صفر یعنی شما هیچ چیز ندارید، تمام اندوخته ی مادی و مالی خود را از دست داده اید، علاوه بر آن سلامتی و جوانی خود را هم کاملاً گم کرده اید. شما باید دوباره از نو شروع کنید، دوباره متولد شوید، اما این بار نه مثل کودکی که از موهبت داشتن پدر و مادر و کمک آن ها برخوردار است، نه مثل یک کودک نو تولد یافته، بلکه مانند میانسالی با تمام ضعف و فقرهای یک نو رسیده.”
آری، سفر دور و دراز خودشناسی من به نقطه ی پایان خود رسیده بود چرا که می فهمیدم که در نقطه ی صفر هستم، یعنی در نقطه ای که در واقع چیزی برای کشف و شناخت وجود ندارد. من نه آن جوان گذشته بودم و نه “مجاهد”، در نتیجه می بایست سفر خودسازی خود را شروع کنم. می بایست شخصیت نوین خود را بر ویرانه ی شخصیت گذشته ام دوباره سازی کنم. دوباره بیاموزم، بخوانم، فکر کنم، حتی ورزش را که از آن متنفر بودم در برنامه ی روزانه ام قرار دهم که بتوانم راه بروم و تا حدی سلامتم را بازیافته و پاسخی برای دردهای دایمی کمرم بیابم.
البته هنوز هر وقت به گذشته فکر می کردم، هر زمان دوستی قدیمی و یا عضوی از خانواده را می دیدم با سؤالات قدیمی “چرا و چگونه؟” رو به رو می شدم. بسیاری که مرا از قبل از پیوستن به مجاهدین می شناختند، اغلب حرف خود را با این سؤال شروع می کردند، “اما تو چرا؟” حتی برادران و خواهران بزرگ تر من می توانستند قدمی جلوتر رفته و سؤال خود را به این صورت بپرسند: “اما تو که فهمیده و تحصیل کرده بودی، چطور تبدیل به آدمی احمق و ساده شدی که خانواده و زندگیت را برای هیچ به تباهی بکشی؟”
من می توانستم در پاسخ بگویم که مجاهدین یک فرقه هستند و حتی اصطلاح عامه فهم “شستشوی مغزی” را به کار ببرم، اما جواب من نه برای آن ها و نه حتی برای خودم قانع کننده نبود. هنوز من نمی توانستم فرقه را به طور کامل آن طور که آن را با تمام وجود حس و لمس می کردم تعریف و بیان کنم و یا توضیح دهم که ساختمان تشکیلاتی فرقه چه تفاوتی با یک سازمان و یا حزب دارد و یا دکترین اعتقادی آنان چه فرقی با یک مذهب، فلسفه، و یا ایدئولوژی دارد. من می توانستم بگویم که رجوی یک رهبر فرقه ای با کیش شخصیت فوق العاده است، اما نمی توانستم توضیح دهم که او چگونه آن کرد که کرد. چرا رجوی و مجاهدین مجبور شدند ما را عوض کنند؟ ما را وادار کنند که از همسران خود جدا شویم، خود را به لحاظ روانی و حتی در بسیاری موارد فیزیکی از جامعه منزوی کنیم؟ چرا؟ چرا؟ … چرا رجوی آن کرد که کرد؟ چرا رهبران فرقه ای آن می کنند که می کنند؟ چرا آن ها باید اندیشه، فکر و اعتقادات پیروان خود را عوض کنند؟ چرا آن ها پیروان ماشینی شده و موریانه شده می خواهند به جای انسان های واقعی با اراده ی آزاد؟ من به درستی و از ته قلب می توانستم بگویم که ما شستشوی مغزی شده بودیم، می توانستم آن را حس کنم و حتی گاهی برایم آن قدر مادی بود که می توانستم آن را لمس کنم، لمس یک لغت! لمس یک روش کار! به نظر غیر واقعی میآید، اما برای من همان قدر مادی و واقعی بود که الآن دارم این کلیدهای کامپیوتر را لمس می کنم، بلی می توانستم آن را نیز با پوست و گوشت خود لمس کنم. اما این که روش کار شستشوی مغزی چگونه است، چگونه انجام می گیرد برایم معما و غیر قابل توصیف بود. سؤال دیگر این بود که رابطه ی ما با فرقه و رهبر آن چه نوع رابطه ای است؟ آیا رابطه ای است مانند رابطه ی فرزندان با اولیاء خود؟ همان گونه که بعضی اوقات می گفتیم که ما دوباره از مریم رجوی متولد شده ایم؟ آیا ما برادر و خواهر با برادری بزرگ تر بالای سر خود بودیم، آنچنان که رجوی را خطاب می کردیم؟ آیا ما اعضای یک حزب بودیم؟ کارمندان و کارگران یک کارفرما بودیم؟ و یا شاید بردگان نوین یک رهبر فرقه ای؟ و سرانجام سؤال آخر و بزرگ تر از همه، مسأله ی آزادی و اختیار؟ آیا ما در انتخابمان آزاد بوده و در نتیجه مسئول هر آنچه هستیم که کرده ایم؟ و در کنار این سؤالات شخصی، سؤال و نظرگاه دیگران، نظیر خطر فرقه برای جامعه در چیست؟ چرا باید جوامع و دولت ها نگران آن باشند و در مقابل آن، دست به عمل بزنند؟ و این که در واقع چه می توانند بکنند؟
در کتاب “فرقه های تروریستی و مخرب، نوعی برده داری نوین” من سعی کرده ام به این سؤالات و شاید چند سؤال دیگر پاسخ بدهم. به این ترتیب امیدوارم که حداقل پاسخ های من تا حدودی جواب این معما را داده باشد. حداقل بخشی از پاسخ به سؤال کسانی باشد که خودشان و یا عزیزانشان در بند فرقه گرفتار بوده اند و یا هستند؛ و یا کسانی که عزیزی را به دلیل خشونت گرایی و تروریسم فرقه ای از دست داده اند. پاسخی برای کسانی که مرگ میلیون ها نفر را به خاطر کیش شخصیت هیتلر یا استالین و یا مائو به یاد می آورند و می خواهند که این کابوس وحشتناک دیگر تکرار نشود. دیگر چنین افرادی هیچ گاه بر اریکه ی قدرت تکیه نزده و نتوانند خواب و خیال های کودکانه ی خود را در دنیای واقعی، محقق سازند. برای آن هایی که خطر پدیده ی جدید سازمان های تروریستی مانند القاعده و داعش را حس کرده و می خواهند مانع رشد و گسترش آنان گردند. و سرانجام برای آن هایی که سوء استفاده از اعتقادات و ارزش های خود را توسط افرادی مثل بن لادن، البغدادی و رجوی دیده و می خواهند مانع نابودی و یا حداقل به زیر سؤال کشیده شدن آن ارزش ها شوند…
تنظیم از عاطفه نادعلیان
*