خاطره ای از قساوت رجوى در حق افراد تشكيلات
عبدالکریم ابراهیمی، ایران فانوس، 19.09.2017
بعلت كارهاى سنگين و طاقت فرسا در تشكيلات مجاهدين زانوى راستم دچار آرتروز شديد شد بصورتى كه گاهاً زانویم حين كار يا راه رفتن قفل ميكرد و توان تحرك را از من ميگرفت و مجبور بودم با درد آن بسازم و بسوزم چرا كه سران مجاهدين مطلقاً سلامتى افراد برايشان مهم نبود و فقط بعنوان برده براى استفاده و پيشبرد پروژه هاى خود و مشغوليت افراد كه در راستاى منافع فرقه اى شان بود، از نفر نهايت كار را ميكشيدند و وقتى هم كه بر اثر همين فشارهاى جسمى يا روحى نفر به مشكل ميخورد و مريض ميشد، نبايد از كار يوميه و مسئوليتى كه به او سپرده ميشد، زده شود در غير اينصورت ماركهايى به نفر ميزدند و فشارهايى در نشستها به او وارد مى آوردند كه سوژه صدها بار آرزوى مرگ بكند.
يك روز حين كار روى سقف زدن سالن امجديه كه براى برگذارى برنامه هاى جمعى ميساختند، زانويم قفل كرد بطورى كه نميتوانستم بلند شوم، درد شديدى داشتم و دو تا انگشت دست خود را از شدت درد گاز ميگرفتم، بعد از تقريبا ده دقيقه، زانويم از حالت قفل خارج شد و توانستم حركت كنم و با كمك يكى از دوستان، پائين رفتم. اتفاقا فرزانه ميدانشاهى كه فرمانده اف ما بود، آن لحظه آنجا بود و وضعيت مرا ديد و مشكل زانويم را براش توضيح دادم. از اينكه نميتوانستم به كار كردن ادامه دهم، از او خواستم كه بگذارند به مقر بروم، فرزانه هم به افشين ابراهيمى كه برادر ارشد در آنجا حضور داشت، گفت بفرستيد استراحت برود ولى شب براى نشست لايه اى حتما بيايد.
با ماشين فرزانه برگشتم به مقر، قرص مسكن خوردم و بعلت خستگى جلوى تختم روى كف اتاق خوابم برد تا بچه ها براى شام و نشست عمليات جارى برگشتند، از خواب بيدار شدم. شام نتوانستم مسير دويست مترى از آسايشگاه تا سالن غذا خورى را با وضعيت درد زانويم راه بروم، لذا شام نخوردم اما براى رفتن به نشست لايه اى آماده بودم چون ميدانستم دست از سرم بر نميدارند.
در آن وضعيت، مرگ خودم را از خدا ميخواستم ولى با هر دردى كه تحمل كردم براى نشست رفتم. نشست لايه اى سه تا مركز كه با هم بوديم خود فرزانه برگذار ميكرد.
از قبل به همه گفته شده بود كه بايد در رابطه با لپر خوردن هاى سياسى پروژه نويسى كنيد و در جمع بخوانيد. من هم تقريباً سى و هشت فاكت با نقطه آغاز و واقعيتها و در پايان يك جمعبندى نوشته بودم و آماده بودم در جمع بخوانم.
با تحمل فشار به راه رفتن تا سالن نشست اف ـ ام، ادامه دادم. نشست شروع شد. همان ابتدا يكى از برادران به اصطلاح مسئول به اسم نقى الله وردى كه به نشست آمده بود، دست بلند كرد و گفت خواهر فرزانه الان نشست پروژه خوانى اين لايه است اما من انتقاد به عبدالكريم دارم كه امروز خودش را به تمارض زد و وسط كار ول كرد به آسايشگاه آمد. همين كافى بود كه اوباش شناخته شده و حاضر در نشست قيام كنند و مثل لاشخورها بر سرم بريزند. ميدانستم اين سناريويى است كه توسط فرزانه طراحى شده است لذا گفتم، من خودم كه نيامدم با ماشين خواهر فرزانه تا مقر آمدم و الان هم نميتوانم زانويم كاملا راست كنم.
همين بهانه اى شد كه چرا در نشست وقتى سوژه هستى جواب ميدهيد. بالاخره نشست من با اين جواب به نشست ديگ تبديل شد و چنان تهمت و بد و بيراه نثارم شد و داد و فرياد بر سرم كه توان نگهداشتن جسمم سر پا نداشتم، با توجه به زانو دردم از پشتى صندلى كمك گرفتم كه بتوانم سر پا بايستم اما كو انسان آزاده و با وجدانى كه مرا در آن وضعيت درك كند، البته افراد مجبور بودند در تشكيلات چنين موضع گيرى داشته باشند.
بالاخره از اين همه فشار و تهمت و دروغ و داد و فرياد كلافه شده بودم. از يك طرف درد جسمى و از طرف ديگر فشار بيش از حد روحى بى حوصله ام كرده بود. از خدا جز مرگ انتظارى نداشتم، هر چه وضعيت زانويم و تشخيص پزشك را يادآورى ميكردم، نه اينكه فايده نداشت بلكه بدتر هم ميشد. چون قصد سازمان از سوژه كردن افراد خرد كردن آنها تا سرسپارى كامل بود، تنها راه اين بود كه بايد خودم به دروغ ميگفتم من مشكل زانو ندارم و خودم را به قول مسئول نشست، مجاهد گونه در جمع فرديتم را خرد و له و لورده ميكردم، آنوقت به نقطه مجاهدى مريمى ميرسيدم.
اين وضعيت فشار چندين ساعت طول كشيد و من بايد با آن وضعيت درد زانو، هم فشار روحى تحمل ميكردم و هم درد جسمى، اين است جناياتى كه در حق افراد تشكيلات ميشد و هنوز هم ادامه دارد و تا زمانى كه سر سپار هستيد و مثل هركول كار ميكنى، حلوا حلوا ميشوى به محض اينكه كارايى را از دست دادى، بارى بر دوش تشكيلات خواهي شد و جواب يك عمر زحمت در اين تشكيلات تو سرى خوردن و حقارت است، آنهم اگر منتقد نباشيد. واى به بروز دادن انتقاد به سازمان و عملكرد رهبرى آن كه جوابى در حد حذف فيزيكى فرد را در بر دارد.
ميخواهم بگويم كه فرقه كنونى رجوى، از زمان اربابش صدام تا همين الان رويه اى بس ناجوانمردانه با افراد تشكيلات خود دارد و هيچوقت مشكل و تضاد فرد را به رسميت نشناخته و تا زمانى كه توان كار جسمى برايشان دارى و خطوط سازمان را مو به مو اجرا ميكنى، حق حيات داريد در غير اينصورت مطلقاً حقوق افراد را به رسميت نميشناسند و كسانى هم كه الان به هر نحوى خواهان ماندن در تشكيلات البانى نيستند و تا كنون عمر خود را در آن گذرانده و به نقطه پيرى رسيده اند، رجوى با آنها به ناجوانمردانه ترين صورت ممكن برخورد ميكند حتى افرادى كه در اين سازمان نقض عضو شدند و توان هيچ كارى را در بيرون فرقه ندارند و با اين وجود، الان از اين تشكيلات در آلبانى جدا شده اند هم قربانى اين شقاوت رجوى در حق افراد هستند.
در مقاله يكى از جدا شده ها در آلبانى، خواندم كه يكى از نفرات جدا شده كه يك پايش را در عملياتهاى داخله موسوم به سحر و راهگشايى، بخاطر رفتن روى مين از دست ميدهد، الان در آلبانى پايش عفونت كرده و نياز به عمل جراحی دارد چرا كه در سازمان مانع مداواى درست ميشدند تا وابسته به خود كنند. الان همين فرد كه بيرون آمده و نياز مبرم به مداوا و عمل دارد و كسى بيرون هم ندارد او را كمك كند، به سران فرقه مراجعه كرده و از روى ناچارى از آنها مدد ميخواهد اما مسئولين مربوطه با وقاحت تمام به اين فرد جواب ميدهند كه اينجا سازمان خيریه نيست كه به يك بريده كمك كند.
اين است فرقه اى كه افراد زندگى و عمر خود را براى آن گذاشتند. چنين آنها را رها ميكند و از مخارج درمانى معلولين و قطع عضو شده هاى خودش نیز سر باز ميزند و آنها را بى كس در كنار و گوشه خیابان رها می کند.
از وجدانهاى آزاد بخصوص خانواده اسراى فرقه رجوى استدعا دارم به يارى چنين افرادى در آلبانى بروند و نگذارند تا کسانی بى یار و یاور بخاطر جنايات رجوى پرپر شوند.
„پایان“