ابرهای آذرین و اشک های پاییزی در سرفصل سرد!
روزهای پاییزی در حال گذار به سوی زمستانی پرتنش بود! همان که مسعود از آن تحت عنوان “بهمن عظیم” یاد کرد! بهمنی پردلهره که به بهاری خونین انجامید!. اوایل آذرماه ۱۳۸۱، تازه از افطار بازگشته بودیم که به من گفته شد نشست با “خواهر رقیه” است و باید به اتاق او برویم. اتاق رقیه در بخش جنوبی مقر و محل سابق آسایشگاه خواهران در ارتش هفتم قرارگاه اشرف قرار داشت.
————————–
شاید کمتر از یکماه قبل از آن بود که در یک نشست محدود برای فرماندهان یگان، “رقیه عباسی” مرا با لحنی خاص مورد خطاب قرار داد و گفت بزودی برایت یک نشست می گذارم که مسئله ای را تعیین تکلیف کنیم!. مقداری هم زیرآب گذشته مرا زد و گفت تو همیشه پاسیو بوده ای! اما یکی از نفرات حاضر در نشست معترض شد و گفت خواهر رقیه اینطور نیست، من حامد را سالهاست که می شناسم و او همیشه برای من الگوی تلاش بود و من از او انگیزه می گرفتم!. رقیه فوراً بحث را منحرف کرد و گفت حالا نیازی نیست اینجا از کسی تعریف کنید!… آن زمان بدرستی متوجه موضوع نشدم که منظورش چیست و تصور کردم مثل همیشه که افرادی را تهدید می کند این نمونه هم گذراست، وی همچنین مرا تهدید کرد که هرگز اجازه نخواهد داد در رده تشکیلاتی “معاون ستاد” یا به اصطلاح تشکیلاتی در رده MO قرار بگیرم (رده ای که به افراد با سابقه تشکیلاتی بیش از ۲۰ سال حضور در سازمان تعلق می گرفت و بنا به ضوابط تشکیلاتی در آن زمان می بایست به من داده می شد).
دلیل جدی نگرفتن تهدیدهای او چیزی نبود جز اینکه هنوز بیش از یکسال از نشست های هراسناک موسوم به “نشست طمعه” نگذشته بود، محکمه های دهشتناکی که حدود ۴ ماه به طول انجامید و شاید اگر ۱۱ سپتامبر رخ نمی داد، تا ماه ها بعد پایانی به خود نمی گرفت. سلسله دادگاه های استالینی در قرارگاه مخوف “باقرزاده” واقع در غرب زندان ابوغریب و در منطقه نزدیک به رمادی برگزار گردید. مسعود رجوی برای جلوگیری از گسترش اعتراضات درون تشکیلاتی، همه نیروها را از قرارگاههای مختلف به این مقر، که محصور بین چند مقر نظامی ارتش صدام بود، منتقل کرد و طی چند ماه هزاران نشست کوچک و بزرگ برای محاکمه معترضین برگزار کرد که از اساس با توهین، تهدید و گاه ضرب و شتم نیروها همراه بود. بیشتر جلسات این سلسله نشست ها را فرماندهان مراکز مختلف به دستور رجوی برگزار کردند و در کنار آن دهها جلسه نیز با حضور مستقیم مسعود و مریم رجوی برگزار گردید که همگی یادآور محاکمه های دسته جمعی استالین بود که به نظر می رسید مسعود رجوی نیز با الگوبرداری از همان دادگاه ها، آنها را برگزار کرده تا به صورت گروهی معترضین را سرکوب و بقیه نیروها را کم و بیش دچار وحشت و هراس نماید که در آینده جرأت اعتراض و جدایی نداشته باشند (روزانه در جای جای این قرارگاه نشست های سرکوب برگزار می شد و نعره های توهین و تهدیدآمیز چنان در محوطه می پیچید که افسران عراقی پادگان های مجاور دچار تناقض شده بودند و از مسئولین مجاهدین سوآل کرده بودند که آیا در قرارگاه شما دعوا جریان دارد؟ و به همین خاطر بعد از مدتی اعلام شد که صداها پایین بیاید!).
در آنجا، شخصاً دوبار مورد محاکمه قرار گرفتم که در یک مورد قاضی القضات آن “ژیلا دیهیم” فرمانده وقت قرارگاه هفتم بود که با حضور بیش از ۲۰۰ تن از اعضا و فرماندهان مجاهدین برگزار گردید. در این محاکمه که حدود ۳ ساعت به طول انجامید، به صورت یکطرفه زیر ضرب انواع فشارهای روحی و دهها مورد اهانت و تهدید قرار گرفتم. جرم من سلسله انتقاداتی که طی چند سال به مسئولین مختلف سازمان بخاطر برخوردهای ناشایست و فشارهای روحی که در نشست های مختلف به نیروها وارد می کردند، بود. پس از این جریان هرگز تصور نمی کردم یکسال بعد باز هم مورد محاکمه قرار گیرم و سخنان رقیه عباسی که حدود ۹ سال بود مرا می شناخت، چندان جدی نگرفتم.
پاسی از مغرب گذشته بود، روز قبل باران باریده و در آسمان مهتابی هنوز لکه هایی از ابر می گذشت، با اندکی دلهره، در این اندیشه که چگونه نشستی قرار است برگزار شود طبق برنامه به اتاق “خواهر رقیه” رفتم. همه فرمانده یگان های نفربر BMP1 به همراه فرماندهان دسته همین زرهپوش روسی حضور داشتند و لذا به نظرم رسید که مبحث نشست باید تغییراتی در سازماندهی باشد. بجز رقیه عباسی، رئیس دفتر وی به همراه فرمانده مرکز نیز که هردو خانم بودند حضور داشتند و در مجموع حدود ۲۰ نفر بودیم.
رقیه بعد از کمی خوش و بش، سخنان خود را با این جمله آغاز کرد که: “مدتی است به دنبال برگزاری یک نشست برای رسیدگی به وضعیت حامد هستم و الان شما را جمع کردم که ببینیم مشکل حامد چی هست و همینجا او را تعیین تکلیف کنیم”… آنگاه پاکتی از روی میز برداشت و محتویات آن که شامل دهها کاغذ A4 بود بیرون کشید و بر روی میز پرت کرد و گفت: اینها گزارشاتی است که حامد نوشته و الان باید مشخص کنیم برای چه اینها را نگهداری کرده و آنها را به چه کسی می خواسته بدهد؟… وی در ادامه سخنان خود افزود که: از سه حالت خارج نیست، یا نفوذی وزارت اطلاعات است، یا بریده است و یا طعمه رژیم خمینی شده است!
سپس با اضافه کردن جملات تهدید آمیز دیگر که تلاش برای تحریک حاضرین در جلسه علیه من بود، گفت: “تو باید همینجا اعتراف کنی که نفوذی بوده ای و یا طعمه خمینی هستی و یا دچار لپر شده ای! و اگر اینجا اعتراف نکنی، تو را به نشست ۲۰۰۰ نفری برادر (مسعود رجوی) می برم که در آنجا اعتراف کنی!”… (اصلاح لپر زدن برای کسانی اطلاق می شد که از تشکیلات بریده باشند).
فضای سنگینی بر اتاق نشست حاکم شده بود، بچه هایی که در جلسه حضور داشتند سالیان طولانی مرا می شناختند و عمدتاً مرا بسیار دوست داشتند و همگی در خود فرورفته و با نگرانی به رقیه عباسی می نگریستند و منتظر پاسخ من بودند. اما من در آن لحظات بشدت شوکه شده بودم و می توانم بگویم انتظار هر نوع توهینی را داشتم اما اینکه بعد از ربع قرن حضور پررنج و درد و سراسر از خود گذشتگی برای اهدافی که تا آن لحظات برحق و درست می انگاشتم و خود را در آن وقف رجوی کرده بودم، متهم به “نفوذی بودن از سوی وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی” شوم، دردی عمیق بود که قادر به هضم آن نبودم. انگار از کوره ای سوزان در آب سرد غوطه ور شده باشم. با چشمانم او را می نگریستم، گویا می خواستم با نگاهم او را شرمگین کنم اما مریم رجوی احساس شرم در او نگذاشته بود… همیشه در جایی که حرفی برای گفتن از دهانم بیرون نمی آمد با نگاه هایم سخن می گفتم و از قضا رقیه عباسی از این نگاه نافذ بدش می آمد و در جلسه قبلی هم گفته بود هروقت در جلسات شورای رهبری در مورد حامد صحبت می کنیم می گویند حرف نمی زند و فقط دو چشم دیده می شود!.
————————-
لحظاتی به گذشته های دورتر برگشتم، برای اولین بار رقیه را در زمستان ۱۳۷۲ زمانی که رئیس ستاد مرکز ۱۲ ارتش رجوی بود دیدم که برای انجام مانور سه گانه NLA (ارتش آزادیبخش ملی!) آماده شده بود. چند فرمانده تیپ و سرهنگ ارتش صدام نیز برای ارزیابی کار آمده بودند. در واقع آزمون سطح فرماندهی رقیه عباسی بود. به عنوان فیلمبردار بخش تبلیغات در نزدیکی او قرار داشتم و در انتهای رزمایش جنگی، عذرا علوی طالقانی در کنار فرماندهان عالیرتبه عراقی ایستاده بود و از آنان در مورد توان رقیه عباسی نظرخواهی کرد. سرتیپ عراقی گفت که او فرمانده لایقی هست و از عهده کار بر می آید و من موانع زیادی را سر راه او قرار دادم که از عهده همه آنها برآمد…
دوسال بعد از آن باز هم با او مواجه شدم، زمانی که مریم رجوی به پاریس منتقل شده بود، فشارهای طاقت فرسایی بر نیروها در عراق وارد می شد و کسی هم پاسخگو نبود. هنوز ریشه دردها را مریم و مسعود رجوی نمی دانستم و تصورم بر این بود که مقصر برخی فرماندهان و مسئولین سازمان هستند. فشارهای روحی و تحمیل های ایدئولوژیکی و تشکیلاتی که بر ما وارد می شد از توان من خارج شده بود و دیگر قادر به فهم آن نبودم که چرا اینقدر تشکیلات مجاهدین در حال برقراری اجبار و سختگیری های غیرمعقول است و چرا تشکیلاتی که در آن ارزشها مبتنی بر شایستگی تعهد پذیری و احساس مسئولیت بود به مرور مبدل به چاپلوسی و ریاکاری می شود و کتک زدن افراد دارد در نشست های ایدئولوژیک نهادینه می شود کسی معترض به آن نیست!
به همین علت نامه درخواست جدایی از تشکیلات را به رقیه عباسی دادم و در آن قید کردم که دیگر نمی خواهم عضو مجاهدین باشم و می خواهم به عنوان یک هوادار به فعالیت خودم ادامه دهم. وی مرا به اتاق خودش صدا زد و در حضور “سپیده عفتی” که آن زمان فرمانده ستاد مهندسی مرکز دوازدهم و فرمانده مستقیم من بود، گفت بعداً به درخواست تو رسیدگی خواهم کرد!. جملات اش معنادار بود و یکماه بعد (در نشست سرکوب موسوم به “حوض” که مسعود رجوی در پایگاه بهارستان واقع در بغداد برای همگی نیروها برگزار کرد تا همه افراد معترض را بشدت سرکوب و منکوب کند)، متوجه منظور او شدم. در آن نشست مسعود رجوی با مشتی گره کرده و با اشاره به جمله معروف استالین، همه افراد حاضر در نشست را غیرمستقیم تهدید کرد از این پس با “مشت آهنین” پاسخ خواهد داد و رسماً اعلام کرد که دیگر هیچ جداشده ای را به خارج کشور نخواهد فرستاد و هرکس اعلام جدایی کند ابتدا ۲ سال در خروجی مجاهدین نگهداری می شود و آنگاه به “استخبارات” عراق تحویل خواهد داد و در آنجا نیز به جرم ورود غیرقانونی به عراق، محاکمه و به ۸ سال زندان در ابوغریب محکوم خواهد شد. و تازه بعد از این ۱۰ سال زندانی شدن، به عنوان اسیرجنگی به رژیم تحویل داده خواهد شد که در داخل ایران هم سرنوشتی بهتر از اعدام در انتظارشان نیست… وی به صراحت گفت که در این رابطه با استخبارات عراق هم هماهنگی لازم صورت گرفته است!.
مسعود همچنین به صراحت اعلام کرد که: “اگر پیروز شدیم که شاید همه را ببخشم اما اگر پیروز نشدیم، به شما دستور می دهم که جداشدگان را در هرکجای اروپا که باشند پیدا و در همانجا اعدام کنید!. پول و سلاح از من، و کشتن آنها با شما. و نگران دستگیر شدن هم نباشید چون در اروپا اعدام وجود ندارد و بعد از چند سال هم از زندان آزاد می شوید و زندانهای اروپا نیز در برابر زندانهای ایران هتل به حساب می آیند”.
در آن نشست نیز یکی از کسانی بودم که مورد حمله مسعود رجوی و برخی فرماندهان واقع شد. مسعود خطاب به شورای رهبری و سایر فرماندهان زن حاضر در نشست گفت: “از این پس حق ندارید رخت چرکهای خود را برای من بیاورید، خودتان در ستادهایتان به حساب آنها برسید. این حامد هم تحویل خودتان، فقط عینک او برای من باقی بماند کافی است!”.
البته تهدیدی که مسعود کرد چندان بر من گران نیامد، یکسال پیش از آن (تابستان ۱۳۷۳) مسعود در همین سالن که مورد حمله اش قرار گرفته بودم، با در آغوش کشیدن و بوسیدن من، و در حالی که به چشمانم می نگریست گفت قربان تو و دوستانت! (اشاره به دوستان همکلاسی ام که در سال ۶۰ اعدام شدند بود)، و حالا داشت مرا تهدید می کرد!.
درست ۶ سال بعد از نشست حوض، در پاییز ۱۳۸۱، وقتی که در سالن خوفناک قرارگاه باقرزاده مسعود روی صندلی نشسته بود و در برابرش قرار گرفتم و با من دست داد، چشمانش حالتی ترسناک و شیطانی داشت، حالتی که تاکنون حس نکرده بودم و از آن ترسیدم و همچنان فراموش نکرده ام. با اینحال در همانجا هم با اینکه بسیار سخت و دشوار گذشت، اما به اندازه ای نبود که آن روز پاییزی در اتاق رقیه عباسی بر من دردناک گذشت و تهی شده بودم.
———————————————
ساعت زیر ضرب “خواهر رقیه” قرار داشتم که تصمیم داشت در برابر آن جمع ۲۰ نفره مرا به اعتراف وادارد که در صدد بریدن و بردن این مجموعه گزارشات برای وزارت اطلاعات بوده ام! (البته خودش بخوبی می دانست که چنین نیست اما برای بستن زبان نقدآمیز من دست به این حربه زشت زده بود). وی حتی تلاش کرد نامه ای که خطاب آن خواهران و برادرانم در خارج کشور بودند را به عنوان یک گزارش خطرناک جلوه دهد که گویی تلاش داشتم برای آنان بفرستم، در حالی که آن نامه یکسال قبل از آن با درخواست مسئولین سازمان نوشته شده بود و همه افرادی که خانواده ای در کشورهای اروپایی داشتند موظف بودند آن را بنویسند تا اتمام حجتی علیه خانواده ها باشد و بعد از کشته شدن هرکدام از اعضای مجاهدین، آنان قادر به استفاده سیاسی از آن نباشند!. و حالا رقیه عباسی داشت از همان نامه که به دستور مریم و مسعود رجوی نوشته بودم سوء استفاده می کرد که مرا سرکوب کند و برای حاضران در نشست چنین تداعی کند که گویی نامه شخصی من به خانواده است که مثلاً آنرا مخفیانه کشف کرده اند!. در نامه هم تماماً از سازمان در برابر خانواده دفاع کرده بودم.
وی هرچه تلاش کرد از من اعتراف بگیرد، تسلیم نشدم و در برابر او ایستادم و گفتم به هیچوجه اینگونه نیست. ضربات سختی پی در پی بر من وارد می شد به گونه ای که بارها به ذهنم زد با یک اعتراف این فشار طاقت فرسا را پایان بدهم اما چیزی در درونم اجازه نمی داد اینگونه مرا به شکستی خفت بار بکشانند. رقیه عباسی بعد از دو ساعت هجوم نابرابر که نتوانست مرا وادار به پذیرش اتهامی امنیتی نماید، دست به ترفند دیگری زد که اتهام جنسی را وارد کار کند. وی با تحریف یکی از گزارشات نقدآمیزم که پیرامون یکی از بندهای “انقلاب ایدئولوژیک” مربوط به هژمونی زنان در تشکیلات نوشته بودم، تلاش نمود مرا متهم به مسائل اخلاقی کند که بلافاصله برای افشای دروغ اش گفتم اینطور که شما می گویید ننوشته ام و از وی خواستم گزارش را به من بدهد تا آنرا برای جمع حاضر بخوانم!، ولی رقیه عباسی فوراً مسئله را منحرف کرد و برای جلوگیری از رسوایی خود گفت نه نیازی نیست، حالا بگذریم… لحظاتی بعد، به دلیل طولانی شدن محکمه، نیم ساعت تنفس داد تا بتواند قضیه را جمع کند.
من ملتهب و شوکه به بیرون محوطه رفتم. هوا تاریک بود و مهتاب در میان پاره های ابر می چرخید. به آسمان چشم دوخته بودم و بادی نسبتاً سرد می وزید اما در برابر التهابی که داشتم سرمای آن احساس نمی شد. دوست داشتم فریاد بزنم و بغض مانده در گلویم را بشکنم. آرام آرام اشک می ریختم و متوجه نشدم این نیم ساعت چگونه گذشت. ۳۶ ساله بودم. اشکهایم پرتوهای مهتاب را درهم شکسته بود، باد بر صورتم می وزید و اشک و عرق روی صورتم را سردتر می کرد. در آن لحظات بغض آلود آذرین، سر به آسمان با خدا خلوت کرده بودم. تهی تر از آن بودم که توصیف کنم. انگار دیگر هیچ نیستم. فکر می کردم چه شد که به اینجا رسیدیم؟ دوست داشتم زمین می شکافت و من در آن فرو می رفتم. و گاه آرزو می کردم کابوسی بوده باشد و از خواب بیدار شوم! اما واقعیت داشت و من در توفانی هراسناک اسیر بودم…
آنتراکت پایان یافت دوباره به محکمه بازگشتیم. اینبار رقیه چهره آرامتری به خود گرفته بود، گویی در این فاصله با مسعود یا مریم رجوی مشورت کرده بود تا سر و ته قضیه را به هم گره بزند. به همین علت صورت مسئله را تغییر داد و چون از اعتراف گیری چیزی عاید او نشده بود، و نتوانست حربه “اتهامات امنیتی یا اخلاقی” را روی من پیاده کند (همه دیکتاتورها علیه مخالفین و منتقدین خویش از دو ابزار “امنیتی – جنسی” استفاده می کنند)، تنها به این بسنده کرد که بروم یک پروژه بنویسم مبنی بر اذیت و آزاری که با برخوردهای خودم به تشکیلات تحمیل کرده ام!… سپس کل قضیه را تغییر داد و به سازماندهی جدید یگان های BMP1 پرداخت و یکساعت بعد جلسه را تعطیل کرد.
(رقیه عباسی در حالی تلاش داشت مرا به اتهامات جنسی و یا امنیتی آلوده سازد که من از سن ۱۴ سالگی تا آن زمان که ۳۶ ساله بودم در کنار مجاهدین همه سختی ها را تحمل و در آن مناسبات بزرگ شده بودم. و این در حالی بود که اولین متهم مسائل جنسی –اخلاقی و امنیتی شخص مسعود رجوی بود که یک قلم بیش از ۱۰۰ زن مجاهد را از داشتن رحم و تخمدان محروم ساخته و صدها زن مجاهد را رسماً به عقد خود در آورده بود، و در عین حال بیشترین خدمت را به لحاظ امنیتی و اطلاعاتی به صدام کرده بود. در این میان رقیه عباسی به دلیل زیبایی خاصی که داشت به عنوان یکی از نزدیکترین زنان بعد از فهیمه اروانی به مسعود رجوی بود. درست در زمانی که هیچکدام از زنان قرارگاه اجازه آرایش و رفع موهای زائد صورت شان را نداشتند، رقیه عباسی به بهترین وجه ممکن که برای بسیاری هم تعجب برانگیز بود، آرایش می کرد و صورت خود را به طور کامل پاک و لب هایش را رژ می مالید.)
نیمه شب فرا رسیده بود و مقر در سکوت کامل قرار داشت. به سمت آسایشگاه رفتم در حالی که بدم حس نداشت و اندوه تمام وجودم را پر کرده بود. تا آن زمان هرگز با چنین دردی عمیق مواجه نشده بودم، برای اولین بار احساس می کردم دیگر با مجاهدین همخانه نیستم و در آن جمع غریبی می کردم. بدنم کرخت شده بود و روی تخت افتادم و از هوش رفتم. روز بعد فرارسید و من همچنان در دنیای بی وزنی قرار داشتم. انگار همه نگاه ها به من تغییر کرده بود. از نفرات نشست شب گذشته کسی به من نگاه نمی کرد، گویی می ترسیدند با من در تماس باشند، لذا روی برمی گرداندند و می رفتند. قلبم می سوخت و تحمل می کردم. اما مسئله به اینجا ختم نشد. روز بعد متوجه شدم علاوه بر آن گروه، بسیاری دیگر نیز با نگاهی معنادار به من می نگرند، سالها بعد وقتی از تشکلات رجوی فرار کردم، یکی از نفرات در کمپ آمریکایی ها با من صحبتی کرد که دلیل آنرا متوجه شدم، وی گفت رقیه با ما نیز نشست گذاشته بود و راجع به تو گفت که آیا می دانید حامد چه مشکلی دارد؟ او طعمه خمینی است!… با اینکه چند سال از آن ماجرا می گذشت، باز هم دچار بهت شدم که او چه کینه ای با من داشت در حالیکه همیشه به او احترام داشتم و قلباً به عنوان یک مسئول توانمند دوستش می داشتم و هیچ آزار و بی احترامی از سوی من به او نرسیده بود؟؟! پرسشی که هیچگاه به پاسخ نرسیدم!
————————————————
درست ۴ ماه بعد، حمله آمریکا به عراق آغاز شد، همه چیز تغییر کرد. تحولی عظیم که نه تنها مناسبات مجاهدین را دستخوش تغییر قرار داد که خاورمیانه را نیز به هم ریخت… یکسال بعد از محکمه “خواهر رقیه”، نه از صدام خبری بود و نه از آن ابهت مسعود رجوی چیزی باقیمانده بود. نیش ارتش آزادیبخش! رجوی کشیده شده بود. جنگ افزارهایش را نیروهای آمریکایی منهدم کردند. دیگر آن سرکوب ها در تشکیلات جایی نداشت. بسیاری معترض بودند و اعتراضات روزافزون بود.
دوباره در یکی از روزهای پاییزی (آذرماه ۱۳۸۲) گفته شد به اتاق “خواهر وجیهه” بروم (وجیهه کربلایی فرمانده وقت قرارگاه هفتم بود که بعدها در شهریور ۱۳۹۲ حین حمله مسلحانه به قرارگاه اشرف، به همراه شش تن دیگر مفقود شدند). داخل اتاق با تعجب متوجه حضور فائزه محبتکار (معاون تشکیلاتی سازمان مجاهدین خلق و فرمانده قرارگاه های ۶ و ۷ و ۱۰) و رقیه عباسی شدم که در کنار وجیهه حضور داشتند. فائزه در راس میز و دو نفر دیگر در طرفین قرار گرفته بودند. من در کنار وجیهه و در مقابل رقیه نشستم. همگی لبخند بر لب تلاش می کردند نگاه هایی محبت آمیز داشته باشند.
فائزه برای جذب من سخنانی را بر زبان آورد و احوال مرا پرسید که باب گفتگو باز شود. چندین نوع شکلات فرانسوی و میوه روی میز بود، از همان شکلات هایی که مریم رجوی هر از گاهی از فرانسه برای شورای رهبری ارسال می کرد. به من تعارف می کردند ولی به آنها لب نزدم، وجیهه کربلایی با خنده گفت که حامد هر وقت پیش من می آید روزه است… مدتی گفتگو کردیم و حین آن رخدادهای سال قبل نیز پیش کشیده شد که رقیه عباسی تلاش داشت آنرا واژگون جلوه دهد و مرا در آن قضیه مقصر بنمایاند!. اما من با استحکام او را به چالش کشیدم، به گونه ای که سرش را به پایین گرفته بود و هیچ نگفت و در پایان مقداری از خودش انتقاد کرد و گفت که در آن زمان به دلایلی اشتباه کرده و برخورد تندی با من داشته است. و با مقداری جدل دوباره که داشتیم از من عذرخواهی کرد و درخواست کرد که او را بخاطر رفتارهای آن زمان ببخشم!
به او گفتم شما در آن زمان مرا برای همیشه کشتید! و امروز هم دیگر خیلی گذشته است و چیزی در دل من نیست که بخواهم ببخشم. الان هم شرایط عوض شده است و صدام سقوط کرده است وگرنه این حرفها را نمی زدید!… جدل همچنان ادامه داشت و البته در این میان وجیهه کربلایی و فائزه نیز سخنانی رد و بدل می کردند. در نهایت باز هم رقیه با خنده و عشوه از من خواست که گذشته ها را ببخشم و گفت که برای من یک میهمانی برگزار می کند و درخواست کرد که یک شب برای شام به مقر او بروم و با شوخی گفت برایت مرغ سر می برم (آن زمان وی فرمانده یک قرارگاه دیگر بود و ارتباطی با محور ما نداشت و واضح بود که عمداً برای رفع کدورت های گذشته او را به این نشست آورده بودند). ابتدا دعوت او را قبول نکردم و گفتم نیازی نیست و من شما را بخشیده ام اما بسیار اصرار کرد و لذا پذیرفتم که به میهمانی وی بروم ولی با این شرط که تنها نباشم و نفرات تحت مسئول خودم را نیز با خود ببرم که پذیرفت. شب بعد وجیهه کربلایی مرا صدا زد و سوئیچ آخرین مدل لندکروز اش که سازمان به تازگی از اردن وارد کرده بود را به من داد تا با آن به نزد رقیه عباسی بروم.
میهمانی با چندین نوع غذاهای متنوع و دسرهای شمالی آغاز شد که رقیه به دلیل شمالی بودن سفارش آنرا داده بود. رئیس دفتر وی خود مسئولیت پذیرایی را برعهده داشت. و به این شکل رقیه، وجیهه و فائزه در تلاشی مشترک خواستند آن محکمه ناعادلانه را در من به فراموشی بسپارند…
اما این پایان ماجرا نبود، توفان هایی دردناک در راه بود. خونین تر از دهها مورد خودسوزی که مریم رجوی برای گریز از بازداشت پلیس فرانسه در اروپا براه انداخت تا خود را برهاند!
حامد صرافپور
۱۷ آبان ۱۳۹۶
(پایان)