نشست هاى زير مينيمم، فشارهاى غير انسانى
عبدالکریم ابراهیمی، ایران فانوس، 13.11.2017
يك سال قبل از نشست هاى مسعود رجوى در قرارگاه باقرزاده موسوم به نشستهاى طعمه و خارجه گرايى كه در برابر بن بست سياسى و استراتژى و ايدئولوژيكى كه سازمان در آن قرار داشت، از بالا تا پائين سلسله مراتب تشكيلات در يك يأس و نااميدى و حالت پاسيو قرار داشتند و طبعا در اين موقعيت پچ پچ كردنها و دزدكى حرف زدنها بين نفرات عموميت پيدا ميكرد و همه نفرات از وضعيت موجود ناراضى بوده و به محفل روى ميآوردند.
آقا و خانم رجوى و شوراى رهبرى گماشته اى كه داشتند، به ترفندى روی آوردند كه از افراد زهر چشمى اساسى بگيرند و به اين خاطر بحث ايدئولوژيكى بنام „زير مينيمم“ را مطرح كردند كه كل نفرات موجود در تشكيلات وارد آن شدند. قرارگاه هفتم در بصره جاى مناسبى براى برگزارى نشستهاى نفرات اين قرارگاه نبود لذا به همه ابلاغ كردند كه براى يك هفته اى به قرارگاه اشرف ميرويم. همه فكر ميكرديم كه حتما نشست باقرزاده باشد. لذا بساط يك هفته اى بسته و فرداى آنروز قرارگاه حبيب را تخليه كرده به اشرف رفتيم فقط تعداد انگشت شمارى براى حفاظت قرارگاه ماندند. دو سه روز اول در اشرف به نظافت محل استقرار مشغول شديم و تقريبا در شبانه روز شانزده ساعت مشغوليت داشتيم، شش ساعت در شب، استراحت در برنامه گذاشته بودند اما چنان نگهبانى و پستهاى متعددی چيده بودند كه يك شب در ميان يك ساعت و نيم هر نفر پست داشت و از زمان بيدار كردن براى پست تا استراحت مجدد، دو ساعت و ربع طول ميكشيد كه با اين احتساب خواب يك شب در ميان، چهار ساعت ميشد. فشارهاى فيزيكى و روحى بسيار بالا رفت و موضوع جابجايى هم به كسى گفته نميشد تا اينكه يك روز هنگام نهار، ابلاغ شد كه لايه „ام، او“ بعد از ظهر در سالن اجتماعات نشست دارند. رده هاى ديگر متناقض بودند كه اين چه نشستى است كه به بقيه ابلاغ نميشود.
عصر كه نشستهاى عمليات جارى شروع شد، يكى از نفرات لايه اى كه در آن بودم از مسئول نشست سؤال كرد كه چه نشستى است كه ما را نبردند؟ مسئول نشست در جواب گفت، بحث جديدى است كه خواهر مريم آورده و لايه اى است و همه وارد آن ميشوند. لايه به لايه، ميروند سالن اجتماعات خواهر نسرين(جلاد رجوى) بحث را منتقل ميكنند و ادامه نشستها را در يگان هاى خودتان ادامه ميدهيد.
فردا صبح، ابلاغ شد كه لايه ما عصر با نسرين نشست دارد. اسم نسرين مترادف با وحشت و ترس بود چون واقعا يك خانم به تمام معنا پاچه ورماليده و لمپن و بد دهن و شكنجه گر بود كه جز نفرت، انسانيتى در او وجود نداشت. زنى بى رحم و بي حيا و شقى القلب كه اذيت و شكنجه كردن روحى و روانى و جسمى افراد برايش لذتبخش بود و تمام نشستهاى ديگ، كتك كارى، زندان، شكنجه و سربه نيست كردن افراد تا طرح هاى نظامى مانند عملياتهاى داخله و بمب گذارى و تله گذارى، زير نظر او و با فرمان مسعود و مريم رجوى، صورت ميگرفت.
در توجيه نشستهاى ادامه دار زير مينيمم، گفت كه رهبرى ميخواهد تك تك افراد پوسته شكنى كنند و گرد و خاكى كه ساليان روى عنصر مجاهدى خودتان ريخته ايد با اين سلسله نشستها از روى خود پاك كنيد و مجاهد هم تراز مسئول اول سازمان بشويد و ادامه داد، بايد تك تك تان برويد و پروژه نويسى كنيد و در جمع لايه خودتان بخوانيد، آن جمعى براى من قابل قبول است و از اين بحث سرافراز بيرون مى آيد كه آتش ديگش قل قل كند و همه را بسوزاند. بايد گذشته سياه خود را جلوى جمع رو كنيد و روسياه شويد و گرنه از اين بحث عبور نميكنيد. بايد سوژه اى كه پروژه اش ميخواند، بداند كه ما مهم برايمان مجاهد از جنس مسئول اول است، كسى كه با صداقت وارد اين بحث نشود، معلوم است كه از جنس ما نيست و رهبرى ما مصمم است كه اين بحث ايدئولوژيكى به هر قيمّت پيش برود و كسى كه خوب وارد آن نشود و خودش را جلوى جمع روسياه نكند، جمع با هر قيمّت او را تغيير ميدهد، جز دشمن ما همه ميتوانند و ما بعنوان جمع مجاهدين با دشمن هيچ تعارفى نداريم و جمع چنين نفرى را تعيين و تكليف ميكند. معلوم بود كه اين نشستها بسا از نشستهاى موسوم به ديگ در گذشته، سخت تر و پر فشار تر است.
فرداى آنروز به پروژه نويسى افراد اختصاص داشت و از بعد از صبحانه در اتاق كارها و سالن اجتماعات همه مشغول نوشتن فاكت بودند. موضوع پروژه زير مينيمم من اين بود „كله شق و بى فكر و بى گدار به آب زن“ تقريبا چهل و پنج فاكت با نقطه آغاز و واقيت نوشته و دو صفه بزرگ هم يك جمعبندى براى آن نوشتم و دو روز بعد آن را در نشست لايه اى خواندم تقريبا چهار ساعت روى پروژه من بحث شد و اوباش حاضر به جواب، در نشستها در اين مدت با فحش و الفاظ ركيك و داد و بيداد و در چند مورد برخورد فيزيكى و سيلى زدن و هل دادن، بالاخره مسئول نشست گفت اين پروژه اى كه نوشتى تكميل نيست و من بعنوان مسئول نشست نميپذيرم و واكنش جمع هم كه ديدى، برو بنويس و مجدداً در جمع بيار و بخوان و نشست آن روز پايان يافت.
من هم بشدت سرم درد ميكرد و از فشارى كه تحمل كرده بودم، ناى حركت نداشتم. با كمك يكى از نفرات تا آسايشگاه رفتم و روى تخت دراز كشيدم كه مقدارى آرامش بگيرم، يك دفعه حسين ابريشمچى از خواب بيدارم كرد، ديدم كه زمان شام شده، همه رفتند شام، من تنها توى آسايشگاه بودم رو به من گفت، همين الان بيا برويم ستاد با شما كار دارند. لباس پوشيدم و رفتم ستاد، ديدم نسرين(مهوش سپهرى) و جواد خراسان و فائزه محبت كار و زهره قائمى، آنجا نشستند، پشت سر كاظم وارد شدم و سلام كردم، نسرين يك صندلى نزديك خودش خالى گذاشته بود و به من گفت بروم روى آن صندلى بنشينم. اول احوالپرسى و خوش و بش گرمى داشت و از وضعيت نشست و پروژه خوانى من گفت و صورت جلسه نشست را يكبار برايم خواند. صورت جلسه هم بيشتر روى نكات جمع بندى پروژه ام كليك شده بود. سر اين موضوع كه نوشته بودم، كله شق بوده ام و بى گدار به آب زده ام و از روى تفكر انتخابى نداشته ام. اينقدر مسئولين تشكيلات را جزانده بود كه بلافاصله بعد از نشست به نسرين گزارش ميدهند و به اين دليل آمده بود كه مرا تعيين و تكليف كند. اينجا بود كه واقعا ترس وجودم را گرفت و از سر به نيست شدن ترس داشتم كه بلايى سرم بياورند. جواد خراسان و فائزه و زهره، حرفهاى مهوش را تصديق كردند و هر كدام هم مزخرفاتى اضافه كردند. من در جواب تنها چيزى كه داشتم بگويم، اين بود كه اگر انتخابم از روى جهل بوده، اين مدت اينجا دوام نميآوردم، از آنها اصرار از من إنكار، تا جايى كه جواد خراسان رو به نسرين گفت، خواهر نسرين، عبدالكريم نقش اپوزيسيون را در تشكيلات بازى ميكند و با اين گزارشش ميخواسته بقيه را هم از مبارزه دلسرد كند و همينطور ادامه پيدا كرد تا از نيمه شب گذشته بود و نسرين از من پروژه ام را خواست خودش بخواند. به همين دليل مرا با كاظم فرستاد آسايشگاه كه دفترم را از توى كمد بياورم. همه خواب بودند و من رفتم از كمدم دفتر را برداشتم و با مداد روى اتيكت كمد يكى از دوستانم نوشتم „نسرين من را خواسته“ چون واقعا ترس داشتم كه سر به نيست شوم.
دفتر رابرداشتم و برگشتم و تقديم جلاد كردم. تقريبا نيم ساعت خودش را مشغول خواندن جمع بندى كرد. فكر كنم چند بار خواند. در اين مدت كاملا سكوت حكفرما بود و من در ترس عجيبى قرار داشتم، يك دفعه سرش را بالا آورد و با عصبانيت گفت، فلانى بى عرضه بوده (اسم مسئول نشست را برد) كه تو سالم از آن نشست بيرون آمدى، اينجا جاى تيكه انداختن و اپورتونيسم بازى، نيست و با دست كوبيد روى ميز و به همه گفت، شما بى عرضه هستيد كه دشمن خودتان را تشخيص نميدهيد و خطاب به جواد خراسان و كاظم، گفت اين را ببريد و تعيين و تكليف كنيد. كاظم هم به من گفت، برويم و آنشب در يك بنگال حبس شدم. بنگالى كنار ستاد كه براى همين كارها استفاده ميكردند. روز بعد، تا شب آنجا بودم، فقط عصر يك عدد نآن و يك تيكه پنير از پنجره به من دادند و شب موقعى كه همه نشست بودند، مرا بردند مجدداً پيش نسرين در ستاد اشرف. من از سر به نيست شدن به شدت ميترسيدم به همين دليل گفتم بگذار مثل خودشان كرنش كنم و واقعا كله شقى را كنار گذارم و وقتى كه رفتم پيش نسرين، با اظهار پشيمانى و تمجيد دروغين از مريم و انقلاب نحس اش و اينكه قول نوشتن پروژه جديد را دادم، دست از سرم كشيدند و بعد از اين همه فشار اجباراً خفت و خوارى را ترجيح دادم. اين اعمال فشار و شكنجه روحى بجاى يك هفته دو ماه طول كشيد كه در اين مدت فحش و فحشكارى و داد و بيدا و شكنجه روحى و روانى، بود و مقدمه نشستهاى موسوم به طعمه كه سال بعدش در باقرزاده خود مسعود و مريم، اداره ميكردند و مستقيما زير نظر داشتند و خيليها به علت فشارهاى روحى و روانى و طاقت فرسا، تيمارستانى شدند و خيلى هم در زندانهاى رژيم بعث عراق از جمله أبوغريب، شكنجه و سر به نيست شدند.
روزى خواهد رسيد كه اين جانيان به دست عدالت سپرده شوند و سزاى اعمال خود را در اين دنيا ببينند، آنروز دور نخواهد بود.
„پایان“