شب های گورستان
مهدی خوشحال، ایران فانوس، 22.08.2020
شکیبا، فرزند سوم خانواده شلوغی بود که بدین خاطر قدری ماجراجو و بی قرار بود. شب ها دیر می خوابید و روزها به گوشه و کنار روستا سرک می کشید تا از مناطق دورافتاده با خبر شود.
روستایی که شکیبا در آن زندگی می کرد، سی خانوار مسکونی داشت. او کم کم دوران کودکی را با شکار پرندگان و ماهیگیری و گشت و گذار در مزارع و مرداب ها، سپری کرد و به سن هجده سالگی رسید. روزها به بهانه درس خواندن به جنگل اطراف می رفت و شب ها نیز تا پاسی از شب بیدار بود. داستان شب که از طریق رادیو پخش می شد، تمام می شد و آهنگ لالایی ویگن نیز نواخته می شد ولی شکیبا هنوز بیدار بود. شب و امنیت شبانه را دوست داشت با این وجود از دوردست و از دل تاریکی و سکوت سنگین شب، صدایی به گوش می رسید. صدای زوزه سگ ها و شغالان و گاهاً صدای ناله جغدها به گوش می رسید. صدای جغدها ظاهراً دلنشین و از گورستان محله به گوش می رسید. خانه ای که شکیبا در آن زندگی می کرد تا گورستان محل تنها 300 متر فاصله داشت. گورستان محله، روزها محلی برای بازی کودکان بازیگوش و خیالپرداز بود اما شب ها محیطی ترسناک و خوف آور بود که به جز آدم های عاشق یا دیوانه، کسی جرئت پا گذاشتن به آن جا را نداشت. گورستان کاملاً مخروبه و اثری از آبادی در آن وجود نداشت. حیاط گورستان دارای درختان تنومند آزاد، بود که جغدها شب ها و یا اکثر شب های سرد بر بالای درختان آزاد، هو هو سر می دادند.
پس از مدت ها شال و کلاه کردن بالاخره یکی از شب های سرد زمستانی که شکیبا خوابش نمی برد راه گورستان محله را پیش گرفت تا از نزدیک شاهد آواز محزون جغدها بشود و راز و رمز ناله شان را از نزدیک شاهد باشد. او همچنین کاغذ و قلم به همراه برد تا راز و حکمتی که خود به آن باور داشت را بر روی کاغذ بیاورد که در این رابطه چندین صفحه کاغذ را سیاه کرد. این ملاقات مرموز چندین شب انجام گرفت.
شکیبا دقیقاً معنای آن چه را از ناله و ندای جغدها نوشته بود نمی دانست و بدین خاطر کاغذها را نزد دوستی که هم سن و سالش بود به امانت گذاشت تا روزی که بزرگ و بزرگ تر شد دوباره به آن نوشته ها مراجعه کند و از رمز و حکایت نوشته ها سر در آورد.
سال ها گذشت. سال های جوانی. سال های پر تب و تاب و مملو از درد و رنج و ابتلا، خطر و تهدید و عشق و جنون و دیوانگی و هر آنچه لازمه زندگی کم طاقت و کم حوصله شکیبا بود، سپری شد. سال ها سفر و غربت و دربدری و جستجو، گذشت. سی و پنج سال از آن شبی که شکیبا جهت رفع عذاب وجدان به گورستان محله رفت تا از رازی و زودتر از عاشقان و دیوانگان محله، باخبر شود، گذشت. شکیبا دوباره به همان جا رسید، همان گورستان. انگار آهن ربایی او را به آن جا کشیده باشد. شاید باورش سخت باشد. به همان گورستانی که قبلاً متروک ولی حالا آباد شده بود. این بار شکیبا برای چیزی و کاری دیگر به گورستان رفته بود. گورستان محله دیگر متروک و ترسناک نبود. از عاشق و دیوانه هم خبری نبود. آب و برق و گاز و کلی ساخت و ساز و آبادانی شده بود. فضای گورستان، کاملاً با گذشته فرق می کرد. نه از درختان تنومند آزاد، نه از آوای جغدها و نه سایر مظاهر ترس در گورستان وجود نداشت. همچنین، پدر و مادر شکیبا در مزاری کنار هم آرمیده بودند. بدین جهت، شکیبا مغموم و متاثر از گذشت بیهوده زمان، افسرده و ناکام، متقابلاً طراوت و بوی گل های رنگارنگ گورستان او را به زندگی علاقه مند می کرد.
فلسفه حضور شکیبا این بار اما در گورستان چیز دیگری بود. او این بار نه به خاطر ناله و ندای جغدها بلکه به خاطر حقیقت و عدالت و مساواتی که سالیان در جستجویش بود و به آن ها نرسیده بود به گورستان رفته بود. حقیقتی که همه جا دنبالش رفته بود اما نیافته بود.
او با تعجب می دید این جا نیز که ختم کلام و ختم زندگی است و باید بدون شائبه عدالت رعایت شود ولی هنوز وجود ندارد. دلیل اولش، این که مزار و سنگ بعضی از قبور بر سنگ مزار بعضی دیگر ارجحیت دارد و قیمتی تر است، دوم این که نسبت مابین زنان و مردان مساوی نیست، چرا؟ پرسش تامل برانگیزی است.
شکیبا سال های گوشخراش و کرکننده، شنیده بود که در حیات و زندگی مردم در همه زمینه ها مردان نسبت به زنان برتری دارند و سالار هستند اگرچه او هیچ گاه این را باور نمی کرد و گاهاً به تمسخر می گرفت به دو دلیل، اول این که مردان هرچه باشند و در هر نقطه ایستاده باشند مولود و تربیت شده زنان هستند دوم این که زنان از حیث انرژی و زایندگی بر مردان ارجحیت دارند و سالار هستند به خاطر همین برتری و مزیت بود که در طول تاریخ مردان به انحاء و وسایل مختلف سعی در استیلا بر زنان داشته اند و حال که از هر حیث و وسیله ای مردان بر زنان مستولی و چیره گشته اند ولی در اصل هنوز این زنان هستند که بر مردان و در انتهای امر، ارجحیت و برتری دارند. مردان به اسب و زنان به اصل چسبیده اند.
شکیبا در حینی که تعداد قبور و نسبت شان را به همدیگر، در قیاس و در حال شمارش بود در همین حین که عصر یک روز پنجشنبه بود دو زن میان سال را دید که یکی 55 و دیگری 60 سال سن داشتند و برای فاتحه خواندن برای همسران درگذشته شان به گورستان آمده اند.
شکیبا با مشاهده آن دو زن که هر دو را از ایام سابق می شناخت به سمت آنان رفت و با لحن مزاح و با اشاره به قبور گورستان، گفت، بد که نمی گذرد، می بینید! از هر ده نفری که به گورستان می آیند، یعنی باید بیایند، تنها سه نفر زن و مابقی مرد هستند! در همین حین آن خانمی که بزرگ تر و 60 سال سن داشت رشته سخن را به دست گرفت و با کنایه و با لحنی حکیمانه ادامه داد، در همین محله کوچک بیست نفر زنان مثل ما بیوه هستند. شکیبا افزود، همین، این پرسشی بود که سالیان دراز در ذهن داشتم و نمی دانستم ولی حالا پاسخم را گرفتم.
„پایان“