همه چیز از مدرسه شروع شد
مهدی خوشحال، ایران فانوس، 22.09.2021
در اولین غربت و طی یک سال اول نتوانستم با کودکان محله جدید جوش بخورم و به همین خاطر شبانه روز در خانه نشستم و با آتش اجاقی که با چوب و کندو، می سوخت بازی می کردم. این مسئله بازی مدام با آتش به قدری غیر مترقبه بود که روزی مادر بزرگ که گاه جهت خیاطی و دوخت و دوز و وصله و پینه لباس های کهنه به خانه ما می آمد، به پدرم که ماهیگیر ماهری بود و فصل کار هفته ای یک بار به خانه می آمد، پیشنهاد کرد تا کاری برای من انجام دهد. پدرم که خود سواد خواندن و نوشتن نداشت، فکر بکری به سرش زد. یکی از روزها که کودکان بالغ تر محله منجمله برادر بزرگترم از طریق جاده های مالرو و طولانی، به مدرسه می رفتند شناسنامه ام را دستم داد و به من گفت، برو به مدرسه و از مدیر بخواه تا اسمت را بنویسد. چون پدرم به شدت کم حرف و سخت گیر بود، بدون مقاومت اطاعت کردم. پس از دو ساعت رفتن راه طولانی و به همراه کودکان بالغ تر، به مدرسه رسیدم. همه کودکان به سر کلاس رفتند و من تنها به اتاق مدیر مدرسه که مردی چاق و اسمش آقای حیرتی بود، رفتم و پس از ادای احترام و ارائه شناسنامه ام از مدیر خواستم تا اسمم را برای کلاس اول بنویسد. آقای حیرتی وقتی شناسنامه ام را باز کرد و نگاه کرد، خندید و گفت، سید یک سال زود آمدی، برو سال دیگر برگرد تا اسمت را بنویسم. با ناراحتی در حال بازگشت به خانه بودم و کنار تک درخت تنومندی که وسط حیاط مدرسه قرار داشت رسیدم که از پشت سر آقای حیرتی صدایم زد و دوباره گفت، سید برگرد. چند متر به عقب برگشتم و نزد آقای مدیر، دوباره با احترام ایستادم و او ادامه داد، سید بگو ببینم پدرت چکاره است؟ با غرور گفتم لتسمان است. مدیر تا کلمه لتسمان را شنید به وجد آمد و تبسمی کرد و با رضایت ادامه داد، سید اگر بتوانی فردا یک ماهی باج برایم بیاوری، اسمت را می نویسم. از این که در سن شش سالگی رضایت مدیر کم حوصله ای چون آقای حیرتی را جلب کرده بودم، در پوستم نمی گنجیدم و با غرور پاسخ دادم، فردا این کار را خواهم کرد.
از مدرسه تا منزل دو ساعت راه بود البته با مشکلات و خطراتی که گفتنش امروز فایده ندارد و پس از صرف نهار که نهارمان اکثر مواقع برنج و ماهی بود، به سمت محل کار پدرم که دو ساعت از خانه مان فاصله داشت رفتم. پدرم تا چشمش به من بر خورد، با تعجب پرسید، آیا اسمت را مدیر نوشته یا نه؟ گفتم که نه ننوشته، چون آقای مدیر خواست تا یک ماهی باج برایش ببرم. اطراف پدرم پر از ماهی های نر و ماده و انواع ماهی هایی بود که تازه از دریا صید شده بودند و او بدون دغدغه یک ماهی سفید بزرگ ماده که به ماهی باج، معروف بود، دستم داد تا فردا صبح همراه با شناسنامه نزد مدیر مدرسه ببرم و اسمم را برای سال اول بنویسم. گفتنی است، ماهی های آن روز با ماهی های امروز فرق داشتند. آن ماهی سفید بس بزرگ بود که عصر همان روز و فردای آن روز که به مدت چهار ساعت در راه بودم و ماهی را با خود حمل می کردم، بخشی از ماهی روی زمین کشیده می شد و النهایه فردای آن روز راس ساعت هشت صبح که به مدرسه و اتاق کار آقای مدیر رسیدم، او با شگفتی از انجام ماموریتم، تحسینم کرد و فی الفور اسمم را برای کلاس اول دبستان نوشت.
ولی من به دلایل زیادی هیچگاه معلم و کتاب و دفتر و مشق و رفت و آمد به مدرسه را دوست نداشتم. حداقل یکی به دلیل مناسبات سخت و بی رحم مدرسه بود و دوم به خاطر این که مدرسه و مشقات و مشغولیاتش همه دوران بازی های کودکانه را از من گرفته بودند. یکی دیگر از سختی های مدرسه، چوب خوردن با ترکه بود. ترکه ها از جنس درخت انار بودند. چوب را هم معلم و ناظم و گاهاً مدیر هم می زد. اسامی همه معلم های مدرسه اگر یادم رفته باشد ناظم مدرسه را هنوز به یاد دارم. اسمش آقای موافق بود. قدی کوتاه داشت و قدری جدی بود. چوب خوردنم معمولاً به خاطر درس و مشق و تنبلی در یاد گرفتن و مشق ننوشتن نبود بلکه بیشتر به خاطر دیر رسیدن به مدرسه بود. ساعت که از هشت صبح می گذشت، آقای موافق ترکه به دست خود را به حیاط مدرسه می رساند تا کودکانی که دیر به مدرسه می رسیدند حداقل چهار بار به دست شان ضربه بزند. هر گاه که دیر به مدرسه می رسیدم به ویژه فصل سرد و بارانی، سعی می کردم خودم را پشت دیگر کودکان قایم کنم تا دیرتر نوبتم فرا برسد. در ابتدا فکر می کردم، وقتی دست های سرد و کوچکم را از جیبم بیرون می آورم و در مقابل ناظم مدرسه می گیرم ممکن است او با دیدن دست های چاییده و چشمان اشک آلودم دلش به رحم آید و ضربه ها را آرام تر بنوازد ولی هیچگاه چنین اتفاقی نیفتاد و حتی اتفاق نیافتاد آقای موافق به کف دست هایم ضربه بزند بلکه او عمد داشت تا همه ضربه ها را به نوک انگشتانم بزند تا درد بیشتری احساس کنم. نمی فهمیدم، درختی که میوه اش آن قدر زیبا بود چرا ترکه اش چرا چنین زشت بود. بعد کار آقای موافق که تمام می شد، حداقل تا دو ساعت تمام نه انگشتان دستم بلکه تا مغز سرم تنوره می کشید، داغ می شد و درد داشتم. به همین دلیل و دلایل دیگر از فضای مدرسه و معلم و محصل و مشق و کتاب، خوشم نمی آمد. از همه بدتر، کتاب بزرگی به نام تاریخ داشتیم که محتویاتش پر از جنگ و کشتار و شکست و پیروزی بود. اصلاً معلوم نبود چرا مابین آن همه جنگی که اجدادمان قبول زحمت کردند تنها پیروزی هایش بایست نصیب کتاب تاریخ و مغز کوچک ما می شد.
ولی برعکس، از تعطیلات مدرسه خوشم می آمد و بی نهایت استقبال می کردم. از تعطیلات نوروز گرفته تا اعیاد مذهبی و تولد و وفات، باعث خشنودی بیشترم بودند. در کنار این همه تعطیلات، همچنین تعطیلات غیر مترقبه و طبیعی نیز وجود داشت مثل روزی که سیل جاده ها را خراب می کرد، برف می بارید و یا احیاناً یکی از بزرگان محل و یا مدرسه، فوت می کردند.
اما یکی از روزها که از قافله جمع محصلین عقب مانده و از نیمه راه به خانه بازگشتم، مادرم در حیاط خانه مشغول کار بود تا مرا دید با عصبانیت گفت، موضوع چیست و چرا برگشتی، گفتم تا نزدیک خانه مشدی علی، رفتم و به خاطر حمله سگش نتوانستم راه را ادامه بدهم و برگشتم. مادر دوباره پرسید، کدام مشدی علی؟ پاسخ دادم، مشدی علی صداقت، خودش آدم خوبی است ولی سگ بد و خطرناکی دارد. مادر دوباره با تحقیر ادامه داد، خاک تو سر بی عرضه ات، سگ هم ترس دارد؟ فوری جواب دادم، از هیچ کدام از سگ های محل نمی ترسم ولی سگ مشدی علی سگ که نیست، اندازه اسب قد و هیکل دارد، صدایش بلند است و همیشه کنار جاده خوابیده و همین که کودک تنهایی را ببیند می آید وسط جاده و پارس می کند. مادر با آن که از توجیه ام راضی نشد سرانجام گفت دیگر زر زیادی نزن برو بالای اصطبل توی کاه به گمانم یکی از مرغ هایم آن جا تخم می گذارد، هر چقدر بود بردار و بیا که کارت دارم.
در ادامه و مسیر مدرسه که با تحقیر و استبداد و مشقت و سختی فراوان، سپری شد نوبت به رفتنم به شهر رسید، شهری که مردمانش جور دیگر حرف می زدند، جور دیگر فکر می کردند و جور دیگر کار می کردند. بعد نوبت به سربازی فرا رسید که آنجا هم مردمش مثل هم لباس می پوشیدند و از سر ناچاری و اجبار به هم احترام می گذاشتند. بعد نوبت به جنگ رسید که مردمش در دو سر طیف دوست و دشمن، حتی از سر ظاهر به هم احترام نمی گذاشتند انگار تا خون هم را نمی ریختند احساس رضایت و پیروزی نمی کردند. النهایه نوبت به غربت فرا رسید که از همه بدترش، خوردن گوشت حیوانی مثل خوک بود. شنیده بودم آدم هرچه می خورد به آن بدل می شود لذا از تبدیل شدن به خوک و این که زمانم به خوردن و خوابیدن و تولید مثل، بگذرد بدم می آمد. لذا در کنار این ها به نوشتن اما نه مثل دیگران نوشتن، مشغول شدم.
قصه درازم را کوتام می کنم و به امروز می رسم. سال هایی که از روز اول مدرسه گذشت نتیجه اش را امروز می بینم اگرچه بعضاً همه مسیر را نیز می بینم. زندگی مردم در عصر کرونا، انگار همه تقصیرهای مسیر گردن کرونا باشد هر کس هرچه دق و دلی دارد گردن این موجود حقیر می اندازد.
حالا هر روز که به شهر می روم و با کلافگی و خستگی از شهر برمیگردم غر می زنم و به اهل خانه می گویم، با این همه قال و مقال و سر و صدا و ترافیک و تعطیلی، گمان کنم زندگی شهری به بن بست رسیده باشد. اهل خانه که هیچ کدام مثل من از ابتدا و مدرسه، شروع نکرده و روستایی نبوده و بعضاً فارسی را کم می فهمند هاج و واج نگاهم می کنند و می پرسند مگر چه شده؟ پاسخ می دهم، خوب زندگی شهری به همین خدمات شهری و امنیت و اداره و پلیس و دکتر و درمان و غیره بود که حالا جملگی یا تعطیل و یا نیمه تعطیل اند. در شهر دو نفر که با هم قدم بزنند، دست هم را بگیرند، همدیگر را در آغوش بگیرند و ببوسند و بخندند، دیده نمی شوند. خب به چه درد می خورد، شهری که زیانش بیشتر از سودش است آیا بهتر نیست به عقب برگردیم؟ وقتی از من می پرسند به کجا برگردیم؟ پاسخ می دهم، از همان جایی که شروع کردیم، همان خانه و محله و مرداب و دریا و سگ مشدی علی و چه می دانم همان مدرسه، ترکه های مدرسه اگرچه دو ساعت درد داشتند اما چیزی هم یاد می گرفتیم ولی حال با این ترکه های مدرن گرچه از جنس انار نیستند اما شبانه روز درد دارد در حالی که چیزهای زیادی را فراموش می کنیم.
توضیح: اقتباس از فصل دوم کتاب „بی تبر مردگان این جنگل“
„پایان“