وقتی طوفان از راه می رسد(1)
مهدی خوشحال، ایران فانوس، 24.01.2022
دهه پنجاه شمسی کشور ایران دو طوفان بزرگ و بی سابقه را پشت سر گذاشت. هر دو طوفان، در بهمن ماه اتفاق افتاد با این تفاوت که یکی توسط طبیعت و دیگری توسط مردم، به وقوع پیوست. از آن جا که بنا به اقتضای سن و سال در هر دو طوفان شرکت فعال داشتم و از میان هر دو طوفان، جان سالم به در بردم، مناسب دیدم تا به مناسبت سرفصل هر دو طوفان که اولی اواسط بهمن ماه سال 1350 و دیگری اواسط بهمن ماه سال 1357 اتفاق افتاد را به طور خلاصه شرح دهم که چگونگی شرکت و تکلیفم در طوفان ها، چه بود و چه شد.
پاییز سال 1350 برای دومین سال بود که به شهر و نزد برادرم رسول، مشغول درس خواندن می شدم. سال قبل تر که بیمار شدم، منزل یکی از اقوام به سر بردم و سال دوم همراه برادر بزرگ ترم سال تحصیلی را آغاز کردم. درس خواندن در شهر، مشکل تر از درس خواندن در روستا بود چرا که مشکل لهجه و رفت و آمد و تهیه آذوقه و آشپزی و خرید خانه، فرصت یادگیری را کم می کرد و آدم را از درس و مدرسه بیزار می کرد و بدین سبب مترصد فرصتی بودم تا هر آن مدرسه تعطیل شود و به روستا برگردم و به شکار پرنده مشغول شوم.
زمستان این سال هوا سرد شد، سردتر از سال های قبل. جبهه هوای سرد از قطب شمال می آمد. خوشبختانه روزی که پدرم به شهر آمده بود یک کاپشن قهوه ای رنگ برایم خرید. از اواسط بهمن ماه که خطر چله بزرگ رفع شده و چله کوچک شروع شده بود، برف شروع به باریدن کرد. بارش برف، معمولی نبود که مانند پنبه رقصان و رقصان به زمین برسد بلکه همراه با سرما و ابر و بادهای سردی که از سمت شمال و شمال غرب و با سرعت می وزید، مانند گلوله به زمین اصابت می کرد و سریعاً همه جا را سپید پوش می کرد. چند روزی برف بارید و عبور و مرور قطع شد و مدارس نیز تعطیل شدند. تا این جای کار خوب پیش رفت و به خیر گذشت. اما بارش برف ادامه یافت و شهر و عبور و مرور نیز تعطیل شدند. حمل و نقل قطع شد و سوخت به شهر نرسید و وضعیت اضطراری همه جا حاکم شد. مردمی که برف خانه ها و مغازه ها را پارو می کردند و در پیاده رو می ریختند، پیاده روها قابل عبور و مرور نبود و مردم از خیابان به مغازه ها تونل می زدند. با این وصف شهر تعطیل شد. ارتفاع برف از چند متر گذشت و سرما به زیر صفر رفت. مرداب انزلی، ابتدا از سرمای شدید یخ زد و سپس بر اثر بارش برف زیاد، سپیدپوش شد. در اثر سرما که زیر صفر بود، بخشی از رودخانه که آب مرداب را به دریا می ریخت، یخ زد تا حدی که مردم در رودخانه و مرداب نه با قایق بلکه با پای پیاده راه می رفتند. یک هفته از برف و کولاک سپری شد. چون بخشی از آذوقه و خورد و خوراک مان را هفتگی از روستا به شهر می آوردیم ابتدا غذا سپس پول مان نیز ته کشید. اوایل هفته دوم در یک وضعیت اضطراری و کمبود در میان انبوه برف و سرما، به چه کنم چه کنم افتادیم تا این که هر دو برادر به هم قوت قلب داده و ناچار به تصمیمگیری و حرکت به سمت روستا شدیم چون که ماندن در شهر خطرش بیش تر از رفتن در میانه راه و مواجه با خطرات دیگر بود. لذا من و رسول، شال و کلاه کردیم و درب اتاق مان را بستیم و از خانه بیرون زدیم. برف و طوفان امان نمی داد. راه ها بسته بود و عبور و مرور کاملاً تعطیل و هیچ خودرویی در شهر و جاده یافت نمی شد. برف و سرما، امان نمی داد ولی برای نجات مان می بایست به سمت روستا حرکت می کردیم. شهر جز تکلیف و دردسر چیز دیگری برای ما نداشت. در روستا و خانواده کشاورزی، همه نوع امکانات و حداقل یک سال آذوقه و هیزم، داشتیم و همچنین دلواپس خانواده بودیم که بچه ها اکثراً کوچک تر از ما بودند. از شهر تا به روستا، نزدیک به چهل کیلومتر فاصله داشت درحینی که تا به کمر می بایست در برف و راه را باز می کردیم. خوشبختانه در انزلی و غازیان، تعدادی بچه محل داشتیم که در مدارس فردوسی و دریابیگی، درس می خواندند. باید ابتدا آن ها را پیدا می کردیم و با خود همراه و سپس دستجمعی حرکت می کردیم وگرنه دو نفر جرئت راه رفتن در میان برف و کولاک را نداشتیم. از انزلی تا غازیان که راه زیادی نبود، چند تا از بچه های محل چون مصطفی و ابراهیم و قاسم و فریدون و شاپور و هادی را پیدا کرده و همدیگر را متقاعد کردیم که خطر باقی ماندن در شهر بیش تر از حرکت به سمت روستا است. حوالی ظهر، شهر انزلی و غازیان را به سمت روستا ترک کردیم. برف به همراه باد که از سمت شمال غرب و با سرعت می وزید، روی لباس مان می چسبید و یخ می زد. سرما و گرسنگی امان مان را بریده بود. پس از ساعتی که نصف راه را ادامه دادیم، به حسن رود رسیدیم. حسن رود که باید راه مان را عوض می کردیم و به موازات ساحل ادامه می دادیم، رستورانی به نام طاعتی قرار داشت که آن رستوران باز بود. گروه کودکان که سن مابین دوازده تا پانزده سال داشتیم، از زور گرسنگی و خستگی و سرما، وارد رستوران شدیم. خوشبختانه رستوران دارای یک بخاری بزرگ نفتی بود و حدود یک ساعت دورش حلقه زدیم. هوا داشت کم کم تاریک می شد. گروه کودکان، دوباره و با ترس و گرسنگی به سمت روستا حرکت کردیم. از کوره راه دیده بان و گلشن که منطقه ای خطرناک بود باید عبور می کردیم. این منطقه هم اکنون جزو آبادترین و زیباترین و امن ترین مناطق ایران است. سرما و طوفان هرچه زیادتر می شد مقاومت مان نیز بیش تر می شد. از زور سرما و خستگی و گرسنگی، شروع کردم به آواز خواندن تا شاید زمان زودتر بگذرد و سرما و گرسنگی تحملش آسان تر شود. پس از ساعتی تحمل سرما و گرسنگی و باز کردن راه و راهپیمایی سخت و خطرناک، هنگامی که هوا تاریک شده بود گروه کودکان یخ زده به روستا رسیدیم. به خانه که رسیدیم آش و لاش بودیم.
پس از صرف غذا و گرم شدن کنار اجاق خانه که با هیزم می سوخت، مادر با عجله وارد اتاق شد و گفت برای چه نشسته اید؟ سقف خانه به صدا در آمده و پدرتان نیز چند روزی به خانه نیامده اگر کاری نکنیم سقف خانه سر بچه هایم خراب می شود. این که پدر در خانه نبود، طبیعی بود چون او در دریا کار می کرد و با کارگرانش مشغول بود و چندان رویش حساب نمی کردیم لذا با حجم برفی که باریده بود ناچاراً باید دست به کار می شدیم. بنابراین از اعضای بالغ که می توانستند کارایی داشته باشند چهار نفر بودیم که می توانستیم به بیرون بزنیم و به کار برف روبی مشغول شویم. از چهار تن که قادر بودیم به دل شب و سرما و برف بزنیم، برادر بزرگ و مادر که بالغ تر و توانمندتر بودند، به بالای خانه رفتند چون کار سخت و خطرناکی بود و من و خواهر بزرگ ترم در پایین و روی برف ها شروع به پارو کردن تلنبارها از برف، کردیم و مابقی اعضای خانواده که کوچک تر بودند می بایست به کار نگهداری کودکان خردسال و گرم نگهداشتن خانه مشغول می شدند. در مجموع، از خانه بزرگ و انبارها که سقف گالی پوش داشتند صدها متر را می بایست برف روبی می کردیم که این کار تقریباً تا صبح ادامه داشت. آن ایام معمولاً شب ها برف بیش تری می بارید.
روزها نیز من و برادرم به مزارع و جلگه های نزدیک می رفتیم و به کار شکار می پرداختیم چون شکار در آن روزهای سخت آسان تر بود. این ها کار روزانه و شبانه مان بود. در همین حین، یکی از شب هایی که جمع چهار نفره خانواده یعنی دو نفر در بالای خانه و دو نفر دیگر در پایین، مشغول برف روبی خانه و تلنبارها و انبارها، بودیم و برف و طوفان غوغا می کرد، از میان تنوره باد و برف، صدای ناله و شیون آمد. وقتی بهتر گوش گرفتیم، متوجه شدیم صدا از سمت غرب و همسایه ما خانه ی مش تقی است. با زحمت توانستیم مادر را که بالای خانه مشغول برف روبی بود، ندا دهیم که از خانه همسایه صدای ضجه و فریاد می آید. وقتی مادر از سقف خانه پایین آمد و هر چهار نفر خود را از لابلای برف به خانه همسایه رساندیم، با صحنه مضحک و خطرناکی مواجه شدیم. مش تقی که ساعت ها بالای سقف بلند خانه حین برف روبی خسته و کوفته و ناامید شده بود، ترسان و لرزان خود را به پایین و داخل خانه رساند و کنار اجاق نشست و به زنش نهیب زد که دیگر توان کار کردن در بالای خانه ندارم و سقف خانه در حال شکستن است حال که باید بمیرم بهتر است که جملگی کنار همدیگر زیر سقف خانه بمیریم. زن مش تقی وقتی چنین حرفی را از شوهرش شنید، شروع به داد و بیداد و شیون کرد. مادرم که زن جوانی بود رو به زن همسایه کرد و گفت، داد و بیداد نکن فعلاً ما چهار نفر به کمک شما آمدیم. چند ساعتی به شما کمک می کنیم تا شاید اوضاع بهتر شود. قاعده زندگی روستایی، همین بود که در مواقع کار و ضرورت به داد هم برسند. بارش برف امان نمی داد. شرایطه به گونه ای بود که اگر برف سقف جایی را پاک می کردیم بعد از یک تا دو ساعت دیگر مجدداً می بایست برف روبی می کردیم. اوضاع به شدت برای خانه و تلنبارهای کهنه و فرسوده که مامن حیوانات بیچاره بودند، خطرناک بود. پس از ساعتی که به همان سازماندهی خانه خود به کمک همسایه رفتیم معلوم شد که یکی از مشکلات همسایه ما مش تقی، ترس از تاریکی و سرما و شکستن سقف خانه بود و وقتی او کمک همسایه را دید، دوباره دست به کار شد و پس از ساعتی جمعاً توانستیم سقف خانه را از شکستن و ریختن بر سر ساکنین نجات دهیم.
پس از چند شبی که ناچاراً شب ها از خانه بیرون می زدیم و به پاک کردن برف ها مشغول می شدیم و خانه و تلنبارها را سالم نگهداشتیم، خوشبختانه کمک دیگری از راه رسید و آن آمدن پدر خانه بود و چون او مرد جوان و با جرئتی بود و ضمناً با زندگی و کار در طوفان و سرما عادت داشت و الکل استفاده می کرد، خیال مان از بابت خطراتی که می توانست خانه و فرزندان و حیوانات خانه، را تهدید کند راحت شد اگرچه باز هم هر چهار تن اعضای خانواده کمک کار پدر بودیم با این وجود نگرانی و ترس از خانه مان دور شد و آن سال پر خطر و پر ماجرا را که یک ماه به طول انجامید، از سر گذراندیم.
سالی که توضیح داده شد، اگرچه خود و خانواده مان از خطر ویرانی و گرسنگی نجات یافتیم اما در سراسر ایران شدت سرما و برف و کولاک به حدی بود که در بعضی مناطق روستاها با همه جمعیت دفن شدند و هزاران تن در خانه ها و معابر و راه ها، از سرما و گرسنگی تلف شدند. کولاک و برف و سرما و تلفات مالی و جانی این سال یعنی بهمن ماه سال 1350 در تاریخ ایران جزو بزرگ ترین و خطرناک ترین حوادث طبیعی به ثبت رسیده است.
ادامه دارد