وقتی طوفان از راه می رسد(3)
مهدی خوشحال، ایران فانوس، 01.02.2022
دهه پنجاه شمسی کشور ایران دو طوفان بزرگ و بی سابقه را پشت سر گذاشت. هر دو طوفان، در بهمن ماه اتفاق افتاد با این تفاوت که یکی توسط طبیعت و دیگری توسط مردم، به وقوع پیوست. از آن جا که بنا به اقتضای سن و سال در هر دو طوفان شرکت فعال داشتم و از میان هر دو طوفان، جان سالم به در بردم، مناسب دیدم تا به مناسبت سرفصل هر دو طوفان که اولی اواسط بهمن ماه سال 1350 و دیگری اواسط بهمن ماه سال 1357 اتفاق افتاد را به طور خلاصه شرح دهم که چگونگی شرکت و تکلیفم در طوفان ها، چه بود و چه شد.
قسمت سوم،
پسر و دختر جوانی که تازه ازدواج کرده بودند قصد سفر به بیرون از شهر کردند. آنان کنار جاده و منتظر خودروی کرایه ایستادند. پس از دقایقی یک خودروی ژیان که دو سرنشین داشت پیش پای آنان ترمز کرد. زوج جوان، سوار خودروی بیگانه شدند ولی پس از مدتی خودرو مسیر خود را به بیراهه عوض کرد و وقتی با مقاومت زوج روبرو شدند ابتدا مرد جوان را به قتل رساندند و به زن جوان نیز تجاوز کردند و برای اطمینان خاطر، نوعروس را برهنه کردند تا نتواند فرار کند و خود پا به فرار گذاشتند. در این هنگام زن جوان با ناله و شیون خود را به کنار جاده رساند و از رانندگان عبوری تقاضای کمک کرد. در این حال راننده ای ارمنی که سوار کامیون بود با مشاهده زنی برهنه ترمز کرد و از ماجرا پرسید و وقتی پی به موضوع تجاوز و قتل برد، ابتدا لباسش را از تن در آورد و به قربانی داد تا خود را بپوشاند سپس گفت که من با سرعت در جاده حرکت می کنم اگر خودروی ژیان و متجاوزین را دیدی، خبرم کن. پس از مدتی که کامیون در جاده حرکت کرد، به خودروی متجاوزین رسیدند که قربانی با دیدن دو سرنشین ژیان، گفت همین ها بودند که چنین بلایی سرمان آوردند. راننده کامیون، تصمیم گرفت همانجا انتقام تجاوز و قتل را از سرنشینان خودروی ژیان، بگیرد که ابتدا از پشت سر سوار ژیان شد و وقتی از رویش عبور کرد، ترمز کرد و از آیینه نگاه کرد تا ببیند هر دو سرنشین مرده اند یا نه، وقتی فهمید که هنوز یکی می جنبد و نمرده است، دوباره دنده عقب گرفت و مجدداً از روی خودروی آش و لاش شده عبور کرد و وقتی فهمید هر دو متجاوز داخل خودروی ژیان، مرده اند همراه با قربانی خود را به پلیس معرفی کرد و بازداشت شد. این حادثه وقتی از طریق جراید و سینه به سینه به گوش مردم شهر رسید، مانند بمب منفجر شد و مردم مذهبی و احساسی را به شور و فتور و واکنش وا داشت. واکنش مردم، به حدی مثبت و رضایت بخش از عمل راننده کامیون، بود که طی چند روز میلیون ها تومان پول به راننده زندانی اهداء کردند که آن ایام پول زیادی بود.
منظور، چنین مردمی وقتی با امواج انقلاب مواجه شدند با حداکثر توان و انرژی و امکاناتی که در اختیار داشتند نثار انقلاب کردند و از فدای هیچ چیز دریغ نکردند. اگرچه ما به عنوان سربازان انقلاب از مردم کمک مالی دریافت نمی کردیم اما مردم با طیب خاطر و گشاده دستی همه مسایل مبارزه منجمله خانه و غذا ی مان را تامین می کردند.
با این وصف، ماه ها از زندگی و فرارم در جمع انقلابیون و پرسنل فراری از ارتش که معمولاً به چاپ و تکثیر اطلاعیه و شبنامه مشغول بودیم، گذشت. در مجموع اتفاق خاصی برایم پیش نیامد مگر در یکی از اعتراضات خیابانی در چهارباغ اصفهان توسط تعدادی ساواکی و نیروهای ضربت، محاصره شده و با شلاق های بلندی که در دست داشتند و به معترضین وارد می کردند و شبیه شلاق های سیرک بود، از ناحیه پشت زخمی شدم که مدت یک ماه زخم تنم خوب نشد. آن روز تنها بودم. اتفاقاً هنگام درگیری وقتی به مرد ساواکی اعتراض کردم که چرا می زنی؟ او فریاد زد، عینک آفتابی را از چشمت بردار! عینک را که از چشمم برداشتم او نیز ادامه نداد.
ماحصل ماه ها مبارزه و تلاش مردم و انقلابیون، آزاد شدن زندانیان مذهبی و سیاسی از زندان های حکومت شاه بود که اواخر پاییز و اوایل زمستان اتفاق افتاد. ولی در مورد آیت الله منتظری احتمالاً هشتم یا نهم آبانماه یک روز آفتابی و گرم بود که شنیدیم روحانی مبارز آیت الله حسینعلی منتظری، از زندان آزاد شده است. روزی که قرار شد برای پیشواز آزادی و شنیدن نطق آیت الله منتظری از اصفهان تا نجف آباد که حدود 30 کیلومتر فاصله داشت را پیاده طی کنیم مردم اصفهان به همراه سایر شهرهای اطراف حدوداً دو میلیون نفر تخمین زده می شد که تعادل قوای مردمی داشت علیه حکومت و نظامیان رقم می خورد. مبداء حرکت مان میدان نقش جهان و مقصدمان نیز میدان ورودی نجف آباد بود. این پیاده روی طولانی یک روز تمام به درازا کشید و من و فریدون، مثل همیشه با در دست داشتن صدها صفحه اطلاعیه که قبل تر چاپ کرده بودیم میان جمعیت پخش می کردیم. آن روز هوا آفتابی و گرم بود. وقتی پس از راهپیمایی طولانی به میدان نجف آباد رسیدیم، حدود یک ساعت توقف داشتیم که در گوشه ای از میدان منبر بلندی قرار داشت که ابتدا آیت الله منتظری و سپس فرزند ایشان محمد، به سخنرانی پرداختند که طی آن سخنرانی آن ها مردم و انقلابیون را به ادامه راه و انقلاب، تشویق کردند. پس از ختم سخنرانی، جمعیت انبوه دوباره راه طی شده را پیاده به سمت اصفهان طی کردند.
روزهای انقلاب به همین منوال سپری شد تا این که به آخرین روزهای انقلاب یعنی بهمن ماه رسیدیم. تعادل قوا مابین مردم و حکومت به هم خورده و حکومتیان در هر جایی که بودند در حال فرار بودند. هیچ نظم و قانونی وجود نداشت. ماموریت و تکلیف ما نیز که برای روز موعود و منتظر فرمان از بالا مانده بودیم با حصول انقلاب، تمام شد و دیگر وظایفی نداشتیم. روز 21 بهمن ماه خود را نزد دوستم احمد رساندم که در خیابان وحید زندگی می کرد و از خدمت منقضی شده بود. با هم تصمیم گرفتیم تا اصفهان را ترک کنیم و به شمال برویم. روز 21 بهمن با دوستم احمد اصفهان را ترک کردیم و ابتدا به تهران رسیدیم. تردد با خودرو به سختی انجام می شد. روز 22 بهمن در تهران بودیم. انقلاب به طرز ناباورانه ای به اتمام رسیده و پیروز شده بود. تردد مابین شهری بسیار سخت بود. از تهران با دوستم احمد و چند تن دوستانی که پرسنل نظامی و از پادگان ها فرار کرده بودند به سمت شمال حرکت کردیم. بر خلاف آن چه که قبلاً به ما گفته بودند و ما نیز انتظار داشتیم، قرار بر این بود که انقلاب در روز حادثه و بزنگاه، به کمک ما نیازمند باشد و ما نیز کارایی انقلابی و نظامی داشته باشیم که همه چیز به خیر گذشت و من نیز توانستم به سلامت به خانه و نزد خانواده برگردم. اگرچه خانواده ام شش ماه از من خبر نداشتند و شنیده بودند که من در درگیری ها کشته شده ام، ولی با دیدنم شوکه شده و نگرانی شش ماهه شان بر طرف شد. همچنین با آن که آگاه بودم پدرم با خانواده شاه و شوهر خاله ام با دربار در ارتباط بودند، با این وجود هیچ کدام در رابطه با سرنگونی شاه، نسبت به من رو ترش نکرده و شماتتم نکردند.
حدود یک ماه در خانه نشسته و بهت زده و گیج بودم. هنوز تکلیف خدمت و فرارم مشخص نشده بود. ولی خیالم از این بابت راحت شد که انقلاب به ثمر رسید و همه چیز به نفع مردم به پیش رفت. شاید چند هفته ای از بهمن و اسفندماه گذشت که یکی از روزهای سرد و آفتابی در خانه نشسته بودم، مادرم صدایم زد که بیا بیرون دوستت احمد آمده و با تو کار دارد. بیرون رفتم، دیدم یک موتور سیکلت یاماها 80 قرمز رنگ نزدیک خانه ترمز کرده و منتظر است. راننده اش را نشناختم. اما دیدم یکی دیگر خود را پشت راننده مخفی کرده و با دیدن من خود را آشکار کرد. انگار رویا می دیدم. دوستم احمد بود که یک مسلسل یو ـ زی، به گردنش آویخته بود. از موتورسیکلت و پشت راننده پیاده شد و به طرف من آمد. سلام و علیک گرمی با هم کردیم. با اشاره به مسلسل یو ـ زی که همیشه تکیه کلام احمد از کتاب 24 ساعت خواب و بیداری صمد بهرنگی بود، رو به احمد گفتم، به خیر و سلامتی، انقلاب که پیروز شد برای خیلی ها بد نشد. احمد حرفم را قطع کرد و پاسخ داد، همان طور که قول داده بودم، بالاخره پاسگاه حاجی بکنده را خلع سلاح کردم و این مسلسل هم از همان پاسگاه است. از احمد بیش تر پرس و جو کردم، گفت لحظات آخر که انقلاب می شد، رییس پاسگاه که یک استوار بود، محض احتیاط همه سلاح های پاسگاه را که شامل 17 قبضه سلاح های مختلف بودند، به معتمد و کدخدای محل حسین آقا، سپرد و پاسگاه را از پرسنل تخلیه کرد و خود متواری شد تا حوادث چگونه رقم بخورد شاید دوباره بتواند به پاسگاه بازگردد. انقلاب که شد، من به حسین آقا مراجعه کردم و سلاح ها را تحویل گرفتم و به همراه تعدادی جوانان محل کمیته ای تشکیل دادیم و در حال آموزش افراد هستیم. حالا هم آمدم دنبالت که به قولت عمل کنی و معاون من شوی. با نگرانی به احمد پاسخ دادم، مسئولیت من همانی بود که تا به حال انجام دادم. به نظرم انقلاب نیازی به افرادی مثل من ندارد. خودت از روحیه ام خبر داری که به خاطر این جور کارها انقلاب نکردم. حالا هم من به آرزویم که انقلاب بود رسیدم و تو نیز که آرزو داشتی سیاهکل بپا کنی و پاسگاه خلع سلاح کنی، رسیدی، اتفاقآ مسلسل صمد بهرنگی را نیز بر دوش داری، بنابراین، تو دنبال کار خودت برو و من هم منتظرم تا وضعیت خدمت و فرارم در اصفهان چه می شود.
پس از پیروزی انقلاب و روی کار آمدن دولت جدید، در ارتش نیز اتفاقاتی افتاده بود که یکی از آن ها فرماندهی ارتش به دست تیمسار مدنی افتاد و او تکلیف خدمت وظیفه جدید و نظامیان فراری و حقوق ماهیانه شان را روشن کرده بود. به همین خاطر، دوباره به اصفهان برگشتم تا ضمن پایان خدمتم همچنین میزان پولی که از ارتش طلب داشتم و حدود هفت هزار تومان برآورد می شد را دریافت کنم و دوباره به خانه بازگردم. از ابتدای سال 1358 دوباره به اصفهان رفتم و تمامی فصل بهار را آن جا بودم. اصفهان در سال 1358 با سال 1357 کلی فرق کرده و همه چیز دگرگون شده بود.
یکی از روزها که در پادگان بودم و کار خاصی نداشتم آیت الله طاهری را با دو نفر بادیگارد یو ـ زی به دست دیدم که به سمت ستاد می رفت. ستادی که دیگر خبری از فرماندهانش چون تیمسار ناجی و شعیبی، نبود. روزهایی که به پادگان آمد و شد می کردم همچنین با دوست دیگری به نام علی، آشنا و با هم در محله پل آهنی هم خانه شدیم. علی اهل سلفچگان بود و آدم با انگیزه و صادق و سالمی بود. البته دوستان دیگر نیز چنین بودند. ولی علی از همه بهتر بود. مدتی که در سال 1358 در اصفهان و همراه علی، بودم معمولاً به سخنرانی بعضی از رجال سیاسی می رفتیم. از فرصت انقلاب بسیاری از رجال که قبل تر در لبنان و پاریس به سر می بردند استفاده کرده و به سخنرانی در اصفهان و جاهایی چون دانشگاه و بازار و استادیوم، می پرداختند. رجالی چون جلال الدین فارسی و ابولحسن بنی صدر و دیگران که بعداً به دولت رسیدند. در این برهه از انقلاب، انقلابی شدن و انقلابی بودن هزینه ای نداشت و لذا تعداد زیادی از گروه ها و نیروها و دستجات و انجمن ها و احزاب مذهبی و ملی و مارکسیستی و غیره که تازه نفس بودند مانند قارچ از زمین سبز شدند که تا چند ماه قبل هیچ خبری از آنان نبود. یکی از روزها که با علی از یکی از میادین شهر عبور می کردیم، دفتری تازه تاسیس به نام جنبش ملی مجاهدین دیدیم، از علی پرسیدم این ها دیگر چه گروهی هستند؟ او پاسخ داد، خبر ندارم. به هر حال اشخاص و گروه هایی که یا از خارج کشور آمده یا توسط سربازان انقلاب از زندان ها آزاد شده و یا این که پشت پنجره ها تماشاگر صحنه انقلاب بودند و حال طلبکار انقلاب و همه انقلاب شده بودند، کم نبودند. ظرف چند ماه، کارم که در اصفهان تمام شد و منقضی شدم و دریافتی ام را از ارتش وصول کردم، دوباره به ولایت برگشتم با این که دوستم علی همیشه با من در رفت و آمد بود و علاقه خاصی نسبت به هم داشتیم. ولی متاسفانه در سال 1367، دست سرنوشت و عملیات بد شگون فروغ جاویدان، من و علی را برای همیشه از هم جدا کرد.
هم اکنون نیز، پس از 50 سال عبور و مقاومت و همراهی با طوفان ها به خاطر بقاء و آزادی، عقل استدلالی حکم می کند، در این دوران بازنشستگی که از تک و تا افتادم دیگر سراغ طوفان دیگر را نگیرم. ولی این گونه نیست. هنوزم منتظر طوفانم. عصرها که پشت پنجره در حال نوشیدن چای بیرون و مناظر اطراف را تماشا می کنم، در دل حسرت می خورم و هنوز منتظر طوفانم.
موریس مترلینک، نویسنده بلژیکی و نویسنده کتاب مورچگان و موریانه و زنبور عسل، که این کتاب را در سن دوازده سالگی خواندم، در جایی دیگر می نویسد، همه ما از بدو طفولیت اهداف و آرزوهایی داریم که وقتی به آن ها می رسیم دوباره اهداف و آرزوهای بزرگ تری در سر داریم و در اصل نمی دانیم دنبال چه هستیم مگر این که به انتهای راه برسیم آنگاه به این باور می رسیم که ای دل غافل، آن چه از بدو تولد دنبالش بودم این آخرین آرزوی پیش رویم بود که هیچ نمی دانستم!
درنتیجه، هنوز منتظر طوفانم. طوفانی نه از جنس طوفان های سابق که مرا نیز از جنس خود ساخته بودند بلکه طوفانی دیگر که اگر سر برسد، مقاومت نخواهم کرد. طوفانی که مرا با خود خواهد برد. به کجا خواهد برد؟ هنوز هیچ کس نمی داند.
„پایان“