<strong>کلعلی با خون خود کاسبی می کرد</strong>

کلعلی با خون خود کاسبی می کرد

کلعلی با خون خود کاسبی می کرد

مهدی خوشحال، ایران فانوس، 01.08.2023

هنوز قوانین ارباب و رعیتی ملغی نشده بود. مردم روستا که معمولاً هر روستایی متعلق به یک ارباب مرد بود مسایل و مشکلات خود را که هر از گاهی پیش می آمد نزد ارباب می بردند و راه حل دریافت می کردند. مسایل و مشکلات مردم، عبارت بودند از مال الاجاره و آب و زمین و احشام و ازدواج و مشکلاتی که با یکدیگر داشتند که اینها را نزد ارباب می بردند و نظر صائب ارباب را محض احترام دریافت می کردند. بدین سبب، روابط مابین ارباب و رعیت همیشه از موضع چپاول و استثمار نبود بلکه بعضاً دوستانه و پدر و فرزندی نیز بود.

از سال 1341 که قوانین ارباب و رعیتی ملغی و ارباب ها از روستاها به شهر رفته و به حجره ها پناه بردند و روستائیان نیز صاحب ملک و اموال خود شده بودند ضمن این که جنس مسایل و مشکلات شان تغییر کرده بود همچنین از این پس دعوا و مسایل شان را یا به پاسگاه ژاندارمری و یا در روی زمین و قهوه خانه ها و بازار محل، حل و فصل می کردند.

در این روستا، یعنی باغمحله که مد نظر است، بنا بر سابقه هر از گاهی مردم دعوا و مشاجره داشتند. در این محل همه مردم از یک جنس و نوع نبودند بلکه پایین محله با بالا محله، فرق داشتند و مابین اهالی محل کسانی که زمین زیاد داشتند و آنها که زمین کم داشتند و کسانی که ماهیگیر و شکارچی و کاسب و برزگر و لات و گردن کلفت و بی کار بودند باز هم با هم فرق داشتند.

در این محل نیز گاه و بی گاه بر سر زمین و آب و احشام و مسایل دیگر با هم درگیری و نزاع داشتند که ابتدا در روی زمین و سپس به قهوه خانه و بازار محل کشیده می شد. در این محل، دو خانواده بزرگ و زمین دار به نام های صابر و یگانه، زندگی می کردند چون اینها قدرت و خانواده شان از سایر مردم محل بیشتر بود معمولاً سالیانه یک بار دعوا و مشاجره شان به بازار محل کشیده می شد که ضمن درگیری هر دو خانواده بزرگ سایر مردم نیز بنا بر منافع و ضدیت با این و آن در درگیری ها شرکت می کردند. کسانی به خاطر ضدیت با یکی از اعضای یک و یا هر دو خانواده و یا کسانی از سر حسن نیت و برای صلح و آشتی در درگیری شرکت می کردند و بعضاً چوب می خوردند.

از بین کسانی که مشمول دو خانواده بزرگ بودند، کسانی نیز بودند که چندان مربوط به موضوع دعوا نبودند ولی به هر دلیلی خود را دخالت می دادند افرادی چون مشدی رقایب، کاظم دیوانه، عباس عشقی، شاه حسین، کلعلی و چند تای دیگر که از سر سوء نیت و یا حسن نیت خواسته یا ناخواسته وارد دعوا و زد و خورد می شدند.

در یکی از نزاع و دعواهای سالیانه که مابین دو خانواده بزرگ صابر و یگانه، رخ داد، مشدی رقایب که زمین دار و خویشاوند هیچ کدام از خانواده ها نبود بلکه ماهیگیر فقیری بود یک سیلی به صورتش نواخته شد و او با تعجب رو به ضارب کرد و گفت، مشدی، ببین تو سال پیش نیز که همین جا دعوا شده بود چون کسی را گیر نیاوردی ما را غریب گیر آوردی و یک سیلی به من زدی. یکی دیگر از اهالی محل که به بیماری صرع مبتلا بود و دائماً در ساحل دریا و روزهای کولاک، پرسه می زد و به دنبال یافتن الوار بود، کاظم نام داشت. کاظم قوی هیکل بود و در هر دعوایی که شرکت می کرد برنده دعوا بود. کاظم، در دعوا از فوت و فن خود استفاده می کرد و به هنگام زد و خورد زیرگیری می کرد یعنی ابتدا بیضه کسی را که با او درگیر بود می گرفت و فشار می داد تا نفس فرد بریده شود. او با قدرت بدنی ای که داشت و با همین فوت و فن در هر دعوایی برنده می شد. سوم، شخصی به نام کلعلی بود که در هر دعوایی چه شرکت می کرد و یا نمی کرد، به هر حال برنده دعوا بود. کلعلی، در اصل زمین دار و کاسب و ماهیگیر و شاغل نبود بلکه خوش نشین و بیکار بود و برادری به نام کلمهدی داشت که هر دو کچل بودند با این فرق که کلمهدی با مطرب ها حشر و نشر داشت و اهل خلاف و چون در محل قادر به خلاف کردن نبود النهایه به شهر رشت رفت و به کارهای خلافش ادامه داد. برادر کوچکتر، کلعلی اما در روستا باقی ماند و او در اصل به قول محلی ها آدم سیم خاردار و دوچک وینجی، بود و در هر دعوایی شرکت می کرد اما چوبی نمی زد و چوبی نمی خورد با این وصف برنده همه دعواها بود.

در یکی از همین دعواهای سالیانه و محلی که اتفاق افتاد و کلعلی بدون چوب زدن و چوب خوردن، عازم پاسگاه بود، یکی از اهالی محل رو به کلعلی کرد و گفت، آخر کلعلی تو که نه سر پیاز و نه ته پیازی و از این در رفته تو که نه چوبی زدی و نه چوبی خوردی، حالا به کجا داری می روی؟ کلعلی که سراسیمه و خشمگین عازم پاسگاه خشکبیجار بود، در جواب بچه محل اش گقت، وقتی مامور آمد به شما و دیگران حالی می کنم که من سر یا ته پیازم. کلعلی، با همان عصبانیت و با پای پیاده عازم پاسگاه بود که در بین راه ساقه برنج یا همان سیفتیل را وارد دماغش کرد و وقتی خون آلود شد، به سمت پاسگاه رفت و وقتی مامورین پاسگاه صورت خون آلود کلعلی را مشاهده کردند گمان بردند وقتی کلعلی که اهل دعوا و زمین دار نبوده این همه خون آلود شده، اهالی دیگر روستا به چه وضعیتی گرفتار شدند، سریعاً استشهاد پر کرده و یک مامور به همراه کلعلی را به محل فرستادند و وقتی کلعلی به محل دعوا رسید، اتفاقاً یک از افرادی که وضعیت مالی بهتری نسبت به دیگران داشت را نشان داد و گفت که او ضارب بوده و شکایتم از اوست. متشاکی با حیرت رو به کلعلی کرد و گفت که من در این دعوا با تو برخوردی نداشتم، اما کلعلی پاسخ داد که تو با من برخورد نداشتی اما مشت تو با دماغ من برخورد داشت و در ادامه آنچه که مد نظر کلعلی بود اتفاق افتاد و آن هم کسب رضایت طرفین دعوا در حضور مامور پاسگاه بود که در این مناقشه و رضایتمندی کلعلی 25 ریال خسارت گرفت و رضایت داد. کلعلی از 25 ریال خسارت اخذ شده را به مقدار 5 ریال به مامور ژاندارمری رشوه داد تا نقشه های بعدی اش همچنان بدون مشکل و با همکاری مامورین پاسگاه به پیش برود.

کلعلی، سالیان دراز یکی از مشاغل و ترفندهایش همین بود. شرکت در هر دعوای سالیانه و دعوایی که هر از گاهی در بازار و محل پیش می آمد و او ظاهراً برنده هر دعوایی بود تا این که مردم محل از کلعلی می ترسیدند که با او وارد بحث و جدل شوند چون که کلعلی را فردی باجبگیر و سیم خاردار، توصیف می کردند و با معاشرت با او پرهیز می کردند و در رفتار و گفتار نیز کلعلی را همواره، کلعلی می نامیدند. کلعلی، در پاسخ مردمی که با او معاشرت نمی کردند و از او فاصله می گرفتند سعی کرد تا با رفتن به مشهد و زیارت امام  اسم و رسم خود را عوض کرده و قدری احترام نزد مردم کسب کند ولی بر عکس، مردم همچنان مشدی علی را کلعلی می نامیدند و نانی که او از بابت دعوا با دیگران می خورد را حرام تلقی می کردند که آن نان خوردن آخر و عاقبت ندارد.

سرانجام، پس از ختم یکی از دعوا و زدو خوردهای محلی که کلعلی در آن دعوا نیز شرکت کرده اما نه چوبی زده و نه چوبی خورده بود ولی  به سیاق قبل در صدد برنده شدن در آن دعوا بود و عصبانی و با پای پیاده عازم پاسگاه خشکبیجار بود و بس که سراسیمه و حواس پرت بود، با ماشینی که در حین عبور از جاده بود برخورد کرد و از دنیا رفت و بدین سبب کارنامه باجگیری و نان مفت خوردن کلعلی برای همیشه بسته شد.

„پایان“