<strong>پسر کو ندارد نشان از پدر</strong>

پسر کو ندارد نشان از پدر

پسر کو ندارد نشان از پدر

مهدی خوشحال، ایران فانوس، 05.08.2023

میرزا، با آن که سن و سالی از او گذشته و پیر و فرتوت بود با این وجود نجار پر کار و ماهری بود. او با آن که اهل چپرپرد زمان بود، ولی برای روستاهای اطراف که نجار نداشتند نیز نجاری می کرد.

بسیاری از منازل مسکونی و انبارها و اصطبلهای مردم همچنین وسایل کار و کشاورزی از جنس چوب بودند. چوب به وفور در تمام سازه ها و وسایل کار و کشاورزی مردم وجود داشت و از آنجا که مردم از اجناس تازه تا کهنه را با چوب می ساختند و مرمت و تعمیر می کردند، نجار و نجاری یکی از نیازهای مبرم مردم آن سامان بود. شاید به همین دلیل، میرزا مابین مردم از احترام زیادی برخوردار بود. سازه ها و وسایلی که مردم برای ساخت و تعمیر استفاده می کردند عبارت بودند از خانه، تلنبار، اصطبل، لانه، کلبه، کتام و وسایل کشاورزی چون داس و تبر و خویش و اره و پلار حصیربافی و انواع و اقسام وسایل خانگی و کشاورزی که برای ساخت آنها یا تعمیرشان نیاز به نجار داشتند. میرزا، در راستای ساخت و تعمیر همه آنچه که در بالا آورده شد به جز موارد صید و شکار و وسایلی چون کرجی و لوتکا و تفنگ، مابقی را در خانه های مردم می ساخت و تعمیر می کرد. او وقتی وارد خانه کسی می شد و کار را می دید و ارزیابی می کرد، فقط به صاحب کار مقدار و شماره میخ را سفارش می داد تا تهیه کند و مابقی کار پای میرزا بود.

میرزا، چون کار نجاری می کرد و درخت اره می کرد، طبعاً به شاگرد و کمک کار نیازمند بود و شاگردش کسی جز فرزند خودش اکبر نبود. اکبر، جوانک چموشی بود ولی با این وجود میرزا اکبر را می بایست طوری تربیت می کرد تا بعد از میرزا به کار نجاری بپردازد و ضمن این که خودش شاغل می شد همچنین کار مردم روی زمین نمی ماند. جوانک که به سن سربازی رسید، مردمی که نگران از کار افتادگی و مرگ میرزا بودند خواهش و تمنا که تا میرزا زنده است اکبر را به سربازی بفرستد تا جوانک ضمن آدم شدن همچنین جای خالی پدر را پر کند.

ولی سربازی آن ایام مثل امروز آسان و بی خطر نبود و رفتن و سالم برگشتن کار ساده ای نبود. بدین صورت هر جوانی حاضر به خدمت کردن نبود. بسیاری از جوانان مشمول خدمت وقتی نوبت سربازی شان فرا می رسید از دست کدخدا و امنیه ها فرار می کردند چون که سربازی سخت و خطرناک بود با این وجود از مردم اصرار و از میرزا و پسرش انکار، سرانجام زور مردم به زور میرزا و اکبر، چربید و شاگرد میرزا را به مدت دو سال برای خدمت سربازی از محل و میرزا، دور کردند تا اکبر ضمن پایان خدمت سربازی دوباره به کار نجاری مشغول شود و از این بابت خیال مردم پس از فقدان میرزا، راحت و آسوده باشد.

روزی که اکبر عازم خدمت سربازی بود، مردم محل در قهوه خانه تجمع کرده و جملگی اکبر را تا جاده اصلی و سوار شدن به ماشین، بدرقه کردند و بالای سرش قرآن گرفتند و زیر پایش آب پاشیدند و ورد و دعا خواندند تا خدمت سربازی اکبر صحیح و سالم تمام شود و پس از دو سال خدمت، اکبر یا همان نجار آینده، سر و مر گنده به محل و مشغله نجاری بازگردد.

آن ایام سربازان را به راه دور انتقال می دادند. مناطقی چون عجب شیر، بیرجند، سرپل ذهاب، پل دختر و جاهایی مشابه اینها که از شانس بد اکبر به پل دختر منتقل شد و از ابتدای دوره آموزش تا انتهای خدمت سربازی را همانجا باقی ماند و هر از گاهی نامه اش دست خانواده اش می رسید که هنوز زنده و سالم است.

دو سالی از غربت دور و سربازی سخت اکبر سپری شد و او با موفقیت و سلامت دوران خوش و ناخوش سربازی را به پایان رساند و پس از انقضای خدمت عازم وطن یا همان روستای زادگاه خود شد. روزی که قرار شد اکبر به وطن و زادگاه خود بازگردد، مردم محل جملگی جلوی قهوه خانه هجمه کرده تا اکبر منقضی خدمت و به سلامت از سربازی بازگشته، را تقدیر و مورد الطاف خود قرار دهند. اکبر منقضی خدمت که طی دو سال خدمت سربازی و از راه دور و دراز، پیاده و سواره به محل و زادگاهش رسید، مردم محل جملگی از پیر و جوان با دیدن اکبر شوکه شده و حیرت شان را ابراز کردند. آنان با جوانی رعنا و سر تراشیده با کفشهای واکس زده و دندانهایی سفید و براق مواجه شدند که با اکبر دو سال پیش از حیث ظاهر و گویش فرق می کرد. اکبر ضمن این که در حرکات و ظاهر با اکبر سابق فرق می کرد، همچنین در گویش نیز قادر به فهم و گویش زبان محلی نبود و به زبان فارسی صحبت می کرد که بسیاری از زنان و مردان قادر به فهم و درک گفتار اکبر نبودند. میرزا که قرار بود مابین مردم، مغرور باشد و به جوان تازه از سربازی بازگشته افتخار کند، در مقابل حرکات و گفتار اکبر و تعجب مردم خجل و شرمنده شد. مردم محل، بعد از قدری بگو و مگو میرزا را دلداری دادند که نگران نباشد اکبر به مدت دو سال از خانه و محله دور بوده و در پادگان مدام فارسی شنیده و فارسی گفته، حالا چند روز تا هفته ای به طول خواهد کشید تا دوباره زبانش راه بیافتد و همه چیز به روال قبل باز گردد. این قوت قلب مردم ریش سپید، میرزا را خاطر جمع کرد تا چند روزی دندان به جگر نهاده  و صبر پیشه کند تا اکبر بتواند خود را با شرایط و محیط جدید وفق دهد.

روزها و هفته ها و ماهها گدشت. اکبری که قرار بود بعد از چند روز یا چند هفته زبانش راه بیافتد و دوباره به زبان محلی حرف بزند و بفهمد، متاسفانه او ضمن این که قادر به گفتار و فهمیدن زبان محلی نبود، بلکه روز به روز زبان فارسی اش غلیظ و غلیظ تر می شد انگار که اکبر زاده روستا نبوده بلکه زاده ناف تهران بوده و هیچگاه از تهران خارج نشده بود.

پس از گذشت ماهها و سالها که اکبر نتوانست خود را با شرایط و زبان محلی وفق دهد همه جا از قهوه خانه و بازار و خانه های مردم، بگو و مگو و بحث و جدل بر سر اکبر بود که او رفته بود سربازی تا آدم شود ولی همه داشته های خود را از دست داد و برای میرزا نیز با این شرایط که هر جا با سئوال و تمسخر مردم مواجه می شد کار کردن و سر بلند کردن نزد مردم سخت شده بود و او با خود فکر می کرد که اگر چنین باشد هم کار نجاری و آینده پسر و زن گرفتن اکبر با خطر مواجه است. چون وقتی پسر هنوز قادر به گویش محلی و تفهیم و تفاهم با مردم نیست، چطور می تواند جایگزین پدر باشد و زن بگیرد و در میان مردم زندگی و کار کند. قصه تلخ اکبر در همه محافل و قهوه خانه و محل کار و عزا و عروسی و همه جا مایه تمسخر و عبرت مردم شده بود و میرزا نیز از این بابت شرمنده و دلشکسته بود تا این که یک روز پاییزی که هوا آفتابی و ملس بود و باد گیله وا از شمال غرب به  باغ میرزا که مشرف به مرداب بود می وزید، میرزا و اکبر در حین کار نجاری بودند که در این حین دق دل میرزا وا شد و رو به فرزندش کرد و گفت، ببین اکبر! تو این چند سال آبرو و حیثیت برایم باقی نگذاشتی ضمن این که من از کار و کسب افتادم و قادر به سربلند کردن مابین مردم نیستم، آینده تو نیز از حیث کار و تشکیل خانواده زیر سئوال است. حالا گذشته ها گذشت. حالا من و تو و خدای بالای سرمان است و کسی دیگر اینجا نیست. از اول شروع می کنیم انگار تو تازه به دنیا آمدی و چیزی و کاری بلد نیستی. هر چه بلد نیستی از من بپرس به تو جواب می دهم. مثلاً از همین وسایل نجاری شروع می کنیم. تو سئوال کن و من اسم شان را می گویم. در همین سوز و گداز و التماسهای پدر سوخته دل بود که اکبر رو به درختی کرد و گفت، پدر، بالای آن درخت چیز گوده گوده ای می بینم، لطفاً اسمش را برایم بگو. میرزا وقتی فهمید که اکبر درخت و میوه به را از یاد برده و قادر به گویش و فهم هیچ چیز نیست، خشمگین و عصبانی شد و چوب را برداشت و دنبال اکبر دوید و در حین داد و بیداد بیرون از خانه بود که دوباره مردم محل هجمه کرده و جمع شدند تا ببینند چه خبر است. در این حین، میرزا دق دلش را وا کرد و خطاب به مردم گفت، من خودم هم گیج و منگ شدم، من تنها مشکلم با اکبر نیست، من از دست این مردم در حیرانم که تا روزی اکبر به سربازی نرفته بود همه اصرار داشتند که اکبر هر چه زودتر به سربازی برود و آدم بشود، حالا که از سربازی بازگشته هنوز مورد شماتت شما مردمم که چرا پس از گذشت سالها از سربازی اکبر او هنوز آدم نشده، بالاخره تکلیف من با این پسر و این مردم چیست، خودم هم مانده ام.

سالها از پس هم گذشت. آن طور که میرزا و مردم از اکبر انتظار داشتند که او محض احترام به مردم و خانواده، گویش فارسی را فراموش کند و دوباره گویش محلی را فهم و درک کند و حرف بزند، متاسفانه اکبر موفق به انتظارات مردم نشد بلکه این بار این مردم بودند که خود را با شرایط و زبان اکبر، وفق دادند و ماجرای اکبر کم کم از رونق افتاد و به خیر و خوشی به تاریخ سپرده شد.

„پایان“