پخمگان دیروز و امروز
مهدی خوشحال، ایران فانوس، 11.12.2023
همه چیز از مدرسه شروع شد. با سن و سال کم و جثه ضعیف از صبح تا شب مابین راه و راههای مالرو و از میان روستاهای مختلف و سگهای خطرناک تا به حاجی بکنده و مدرسه و سر کلاس رسیدن، هوش و حواس از سر آدم می ربود. در سرما و گرما و برف و باران و با پای پیاده و دفتر و کتاب بزرگ تاریخ و جغرافیا، کار هر کودکی نبود. ولی چون شعار زمانه این بود، آدم بی سواد کور است و آدم با سواد، بینا، برای بینا شدن تن به هر سختی و دشواری می دادیم. ساعت شش صبح از خانه بیرون می زدیم تا هشت صبح به مدرسه برسیم. ناظم مدرسه در حیاط مدرسه منتظر کودکان کوچکتر و ضعیف و بدون دوچرخه، بود. اگر کمی تا حدود ده دقیقه دیر می رسیدیم، باید کتک می خوردیم. ناظم مدرسه که مردی کوتاه قامت و ترکه ای از جنس درخت به و انار و لیلیک، به دست داشت، کودکان شرمنده را به صف می کرد و به نوبت چهار بار دستهای کوچک و سرد و چاییده شان را می زد. چوب زدن، بر دست و انگشتان نبود، بلکه ناظم مدرسه وقتی گردنش را کج می کرد همه ترکه ها را به نوک انگشتان نشانه می گرفت مگر این که کودکی از ترس دستش را عقب می کشید که این نیز عصبانیت و غیظ ناظم را بیشتر می کرد و ترکه ها را شدیدتر بر انگشتان فرود می آورد. پس از مرخص شدن از ترکه، تا دو ساعت انگشتان دست درد داشت و وز وز می کرد، انگار انگشتان دستها باد کرده بود و هرچه که آدم سر کلاس درس یاد می گرفت از سرش بیرون می رفت. بعدها فهمیدم آنقدر که در حیاط مدرسه یاد می گیرم، سر کلاس درس یاد نمی گیرم.
هنگام برگشت از مدرسه که ساعت پنج عصر بود و جملگی در صف ممتد و طولانی بایست مسیر خانه را از میان روستاهای مختلف طی می کردیم، مشکل دیر رسیدن به خانه وجود نداشت. آدمهای هر روستا و محله با آدمهای دیگر و حتی پایین محله با بالا محله، فرق داشتند. بعضی از روستاها، دارای دو ارباب و دو کدخدا بودند و مردمش نیز تفاوتهایی با هم داشتند.
راه طول و دراز مدرسه تا خانه که چند کیلومتر ادامه داشت و این بار توام با خستگی و گرسنگی نیز بود، صف مدرسه از میان بازار باغمحله عبور می کرد که مردمش با نواحی و محلات دیگر فرق داشتند. در این محل بود که کمر صف می شکست چون نیمی از راه را طی کرده بودیم و کودکان کمی در صف باقی مانده و صف مدرسه عملاً از هم می پاشید و مابقی از دست صف و مبصر و انضباط راحت می شدیم.
مردم روستاها، اگرچه جملگی از یک طبقه بودند اما در اصل از هم جدا و فرقهای اساسی داشتند و به دسته های مختلف تقسیم می شدند. دسته اول که از همه زرنگ تر و شجاع تر بودند، در دریا کار می کردند که در مجموع دست شان به دهان شان می رسید. دسته دوم، زمین داران بودند که با کار سخت روی زمین زندگی را با سختی سپری می کردند. دسته سوم، دکانداران و دلالان برنج و کسبه بودند که از زندگی خوبی برخوردار نبودند و دسته چهارم نیز چارواداران و روزمزدها و شکارچیان و کارگران کشاورزی بودند که سخت ترین زندگی را سپری می کردند و دسته آخر نیز معتادان و بیماران و خوش نشینان و پخمه ها بودند که تقریباً جزو ضعفا و فقیران جامعه بودند. شخصی مانند محمد حیدری که صبح تا شب در قهوه خانه حاجی گل و کنار بخاری کز می کرد و جاده را می پایید تا چه نوع ماشینی از جاده عبور می کند. وقتی ماشین آب و برق یا ژاندارمری، از جاده عبور می کرد، صدایش در آمد و رو به حاجی گل قهوه چی که در حال دم کردن چای تازه بود می گفت، می بینی این مردم ناشکر و ناسپاس را؟ حاجی گل پاسخ می داد، چی شده چایت کهنه دم یا کهنه جوش است؟ حیدری پاسخ می داد، منظورم به چای نیست بلکه آن ماشین لندرور و راننده آب و برق است که با پول ما ماشین خریده اما یک بوق هم ما را مهمان نمی کند.
آقای حیدری که از صبح تا شب به این و آن انتقاد می کرد و پشت سر هم چای می نوشید تا تریاکش سریعتر به گل آید، مرز سرخش گالشش بود که هرگز از پا در نمی آورد و اگر کسی گالش از پا در نمی آورد، یعنی اهل کسب و کار نیست و مردم برای کارکردن در ابتدا می بایست گالش از پا در می آوردند. اما یکی دیگر بود که از همه ی پخمه ها پخمه تر بود. خدا انگار جز یک قد کوتاه هیچ هنر و استعدادی به او نداده بود. نه قد و قواره داشت، نه دوچرخه سواری بلد بود، نه رانندگی با موتورسیکلت می دانست، نه سواری با اسب بلد بود، نه سواد و کار با چرتکه بلد بود و هیچ چیز دیگری نمی دانست. او که یک بار با خانواده به مشهد رفته و نامش عوض شده بود، مام باقر بود.
مام باقر، چون بیکار و بی هنر و بی عرضه بود، صبح تا شب دم در مغازه برادرش صفر، پرسه می زد و نان خور برادرش بود تا این روزی برادر به مام باقر، نصیحت کرد که مرد باید کاری بکند تا روزی حلال بخورد وگرنه با این جور روز را شب کردن ممکن است مردم به تو زن هم ندهند تا چه رسد به این که صاحب خانه و مغازه شوی. صفر به برادرش پیشهاد کرد، چون اکثر مردم در مزارع و دریا مشغولند و کودکان نیز در راه مدرسه، بهتر است غذا و شیرینی را به آنها برسانیم وگرنه خودشان نزد ما نمی آیند و بدین سبب صفر به برادرش اندرز کرد، مجمع از تو و قرابیه از من، روی سرت قرار می دهی و مابین مردم و در مزارع و مابین راه کودکان، دنبال مشتری می گردی. این چنین بود که مام باقر پس از سالها تنبلی و پشت و پهلو مردگی، صاحب شغل و کار شد. این کار اگرچه ابتدا سخت بود و قرار دادن مجمع برنجی با تلی از قرابیه روی سر، سخت تر، اما با قد کوتاهی که مام باقر داشت، کم کم سر و گردنش عادت کردند و او آهسته آهسته راه افتاد و برای خود کاسبی مابین جاده ها راه انداخت.
کار قرابیه فروشی با مجمع برنجی و توده ای از قرابیه روی سر، در ابتدا مشکل بود چون آدمهای قد بلند از پخمگی مام باقر سوء استفاده می کردند و از پشت سر قرابیه اش را می دزدیدند و ضمناً مام باقر راه رفتن از روی مرزهای تر و خیس مزارع را بلد نبود و پس از چندین بار سر خوردن و زمین خوردن که قرابیه اش پخش زمین شد و زنان شالیکار از پخمگی مام باقر سیر قرابیه شدند، او بعداً یاد گرفت که چگونه می بایست از روی مرزهای مابین مزارع که معمولاً تر و خیس بودند، عبور کند و خود را به زنان شالیکار برساند و همچنین از پشت سر نیز مواظب آدمهای قد بلند باشد.
روزگار مام باقر، به همین مشقت و سختی گذشت و من او را معمولاً در راه مدرسه می دیدیم و از پخمگی اش در عجب بودم که او چرا نمی تواند کار و هنر بهتری از خود ارائه دهد که هم آبرومندانه و هم دارای اعتبار و درآمد بهتری باشد.
واقعیت امر، این بود که مام باقر مطلقاً یک پخمه بود اما با نگاه امروز او این شانس را داشت تا حاصل پخمگی اش که نان شرافت بود را می خورد در حالی که پخمگان امروز کسانی چون جو بایدن و نظایرش که نقش نخبه را در میان مردم بازی می کنند ولی در اصل پخمگان خرفتی بیش نیستند وقتی نزد بنیامین نتانیاهو می روند و از او می خواهند، حق دفاع از خود دارد و تا حماس تسلیم نشده حق کشتار کودکان بی دفاع و بی پناه غزه را دارند و در ازای پخمگی شان نان بی شرافتی و نان خون می خورند به وضوح، فردایی را تصور می کنم که همین کودکان جنگ زده و زخمی و یتیم و آواره، وقتی بزرگ شدند به مصاف کودکان پخمگان در لباس سیاست، بروند. روزی که کودکان پخمگان توجیهی جهت دفاع از خود ندارند چون که به یاد خواهند آورد مسبب ناامنی و جنگ و خشونت، پدران شان بودند که جز به منافع حقیر خود حتی به فکر فرزندان خود نیز نبودند.
„پایان“