خاطره ای از دستاورد بزرگ انقلاب ایدئولوژیک مریم رجوی
علی مرادی، ایران اینترلینک، 07.04.2017
تاریخ : ۱۵/۱/۹۶
ابتدا بد نیست به اهداف انقلاب ایدئولوژیک و بطور خاص بند الف (طلاق اجباری ) اشاره ای مختصر بکنیم .
مسعود رجوی پس از شکست مفتضحانه در”عملیات دروغ جاویدان “و بازگشت تتمه نیروهای شکست خورده و ناامید به قرارگاه اشرف ، درپی راهی برای اینکه نیرو های سرخورده را سرپا کند ناگزیر با استفاده و پایبندی به اصل تفکر فرقه ای خویش که در هر سرفصل تقصیر شکست ها را گردن نیروهای خود بیندازد و خود را از هرگونه تقصیر و گناه مبرا و تبرئه نماید در نشست معروف به تنگه و توحید به جمع بندی عملیات دوروغ جاویدان پرداخته ودر تفسیری بلاتشبیه اظهار میداشته که من میخواستم برم وارد خاک میهن بشم اما امام حسین پس گردنم راگرفت و گفت برگرد هنوز خالص خالص نشدی . !!!!!
لذا عامل اصلی شکست را وجود روابط زن و شوهری و ازدواج و وابستگی خانوادگی برشمرد و چنین تفسیر نمود که رزمنده مجاهد خلق که زن یا شوهر داشته باشد قطعا در پشت خاکریز بفکر همسرش میافتد و انگشتش ماشه را نمیچکاند ( این هم از تفسیر های مقدس مآبانه مبارزه به سبک رهبران فرقه ای )
بنابراین تفسیر، طرح طلاق اجباری را در تشکیلات جاری نمود و دستیار و کارچاق کن و آتش بیار معرکه در این بحث انقلاب ایدئولوژیک ( بندالف= طلاق ) مریم قجر عضدانلو بود که بمصداق : مرگ خوبه اما برا همسایه . خودش تازه عروس بود اما با شعار : ازین پس زنانتان بر شما حرام و بر رهبری حلال میباشند همه زنان را طلاق داد .
از طوفان و تبعات این طلاق اجباری بگذریم و بپردازیم به خاطره ای از خانواده ” الف . ز “
این خانواده که از ایرانیان مقیم امریکا بودند و به سازمان پیوسته بودند ، دارای سن و سال بالایی بودند و در تشکیلات مشغول فعالیت بودند . مرد بنام الف . ز و زن بنام مستعار شهین و دارای یک دختر بزرگ حدودا ۱۷ ساله و پسر خردسال زیر ۶ سال بودند .
این زن و شوهر بطرز عجیبی به همدیگر علاقه داشتند و عاشقانه همدیگر را دوست داشتند و این حق طبیعی آنان بود . من هم بخار رابطه دوستانه و صمیمی که با آقای الف . ز داشتم و از طرفی با خانم شهین در یک یگان بودم همواره در جریان اوضاع و احوال این خانواده قرار میگرفتم .
خانواده از طرفی بدلیل سن و سال بالا و وابستگی به رجوی و تشکیلات توان مخالفت با انقلاب ایدئولوژیک را نداشتند و ظاهرا خیلی ابراز پایبندی به انقلاب و طلاق میکردند و از طرف دیگر عشق پیری که لامذهب امان از آقای الف ز و شهین خانم بریده بود و گاه و بیگاه در پیچ و خم خیابانها و ساختمانها ، لابلای ماشین ها همدیگر را میدیدند و ابراز علاقه مینمودند و گاها من شاهد گفتگو های مخفیانه آنها برای حدود ا ساعاتی بودم .
آقای الف . ز خیلی شوخ و بذله گو بود و درعین حال از اون آدمای قدیمی داش مشتی ، خراباتی منش و در تنهایی با بنده انقلاب ایدئولو.ژی را به سخره میگرفت و گاهی از اون تیکه های تهرونی به مسعود و مریم هم می انداخت .اما در عین حال به لحاظ شخصیتی خانواده نجیب و ماخوذ به حیایی نیز بودند که به ظواهر پایبند بودند و بناچار برای حفظ رابطه با همدیگر البته در خفا ، پسر خردسالشان را بهانه کرده بودند .
پسر خردسال که نیما نام داشت خیلی شیرین و دوست داشتنی بود ، چنان با محبت و زیبا بود که بقیه بچه ها از جمله خودم نیز بسیار او را دوست داشتیم و این پسر نیز از جدایی پدر و مادرش رنج میبرد و دائما در این خصوص سوال داشت که چرا مثل قبل پنج شنبه و جمعه ها با مامان و بابا اسکان ( خونه )نمیریم ؟که باباش گاهی به شوخی و جدی اما زیر لبی میگفت برادر بمبی توی اسکان زد و تخریبش کرد .
ناگفته نماند که این بچه ها در تشکیلات دقیقا مانعی برای بند الف و طلاق بودند زیرا وابستگی پدر و مادر به بچه ها موجب میشد تا زن و شوهرها نیز عملا بهم وابسته بمانند و کماکان ابراز علاقه نمایند که در یک کلام انقلاب ایدئولوژیک و طلاق یعنی ” کشک”
جنگ عراق و کویت شروع شد و سازمان به بهانه بمباران تصمصم گرفت بچه ها را از عراق خارج کند و به اروپا بفرستد .
روزی اتوبوس ها بچه ها را سوار کرده بودند تا از پدران و مادرانشان جدا کنند ، اکثرا خردسال بودند ،
پدران و مادران را نیز برای آخرین خداحافظی با فرزندانشان آورده بودند ، پدران و مادران هیچکدام نمیدانستند فرزندانشان کجا ، چگونه و نزد چه کسی میروند و حق نداشتند سوال کنند .
صحنه خیلی دردناک و دلخراش بود ، نیما روی صندلی اتوبوس کنار پنجره نشسته بود ، اشکها یش مانند مروارید یک ریز از چشمانش جاری بود ، پدرش الف . ز و مادرش شهین هرکدام با فاصله ای هردو به نیما خیره شده بودند و گاهی نگاهی دزدکی نیز بهم داشتند ، در ابتدا جرات گریه و ابراز علاقه نسبت به نیما را نداشتند اما بناگاه بغض ها ترکید نیما زار زار گریه میکرد و مامان و بابا را از حرکت لبانش میشد فهمید ، با با و مامان نیز هرکدام در کنار این پنجره اتوبوس آرام آرام و با ترس و دلهره از مسئولین گریه میکردند و اجازه نداشتند وارد اتوبوس شوند و بصورت نیما از نزدیک بوسه بزنند . فضا سرشار از احساس و عاطفه شد بتدریج همه پدرها و مادر به حال و روز خودشان و فرزندان بی آینده خود بغض خود را فرو میخوردند تا اینکه هرلحظه شلوغ و شلوغترمی شد و من تلاش کردم کمک کنم تا آقای الف ز و همسرش شهین را کمی آرام کنم و درعین حال مقداری هم بطور عمدی و با هدف هردوی آنها را به کنار ماشین آیفا که در همان نزدیکی پارک شده بود هدایت کردم و همین که در پناه خودرو قرار گرفتند بی اختیار دست در گردن هم انداختند و بغض گلو را رها کردند و با صدای بلند گریه کردند. و من تنها تلاش کردم که صحنه را طوری از دید دیگران و بخصوص مسئولین پنهان کنم تا مورد غضب قرار نگیرند و پس از آرامش نسبی دوبار هردو نفر را برای آخرین خداحافظی به نزدیک اتوابوس هدایت کردم و اینچنین نیما محصول زندگی مشترک الف .ز و شهین به نقطه نامعلومی کوچ اجباری داده شد .
و این است انقلاب ایدئولوژی مریم و مسعود و طلاق اجباری برای دیگران و ازدواج “ایدئولوژیک “برای خودشان
علی مرادی