سیدمحمد بهشتی برای اولین بار مطرح کرد:
تظاهرات مجاهدین خلق در زمان نمایش خانه دوست کجاست در پاریس
سیدمحمد بهشتی (مدیرعامل اسبق بنیاد سینمایی فارابی) برای اولین بار به روند ساخت و نمایش فیلم خانه دوست کجاست اشاره کرده است.
به گزارش خبرنگار ایلنا؛ سیدمحمد بهشتی در نوشتاری که در اختیار ایلنا قرار داده؛ نوشته است:
«خانۀ دوست کجاست؟»
سیدمحمد بهشتی
فارابی که بودیم شاید از حدود سال ۶۴ با عباس کیارستمی جسته و گریخته دربارۀ سینما صحبتهایی میکردیم. کیارستمی در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، آثار جالب توجهی در حوزۀ فیلمسازی و بهخصوص فیلم کوتاه داشت.
ولی پرهیز داشت از اینکه به صورت جدی وارد گود سینمای حرفهای شود و فیلم بلند بسازد. از سوی دیگر پس از انقلاب، سینمای ایران با پرسش بزرگی مواجه بود و آن اینکه چطور باید در محتوا و بیان هنری، شخصیت و عطر و طعم خودش را پیدا کند و معنای سینما از آنچیزی که پیش از آن بود فاصله بگیرد. به همین علت اصرار داشتیم کارگردانان توانایی که تجربیات موفقی در فیلمسازی داشتند هرقدر محدود، جدیتر موضوع سینمای حرفهای را دنبال کنند و فیلمهای بلند داستانی بسازند.
برای همین در این جلسات با کیارستمی همیشه تشویقش میکردم که اگر ایده یا سناریویی برای فیلم بلند دارد وارد میدان شود. کیارستمی هم دائم طفره میرفت و به هر علتی از این کار پرهیز داشت. تا بالاخره شاید اوایل سال۶۵ بود که گفت سناریویی دارد که مطمئن نیست میتواند فیلم خوبی از آن دربیاید یا نه. کیارستمی گفت که سناریو را از وقتی که نوشته کسی نخوانده و به من سپرد که بخوانم و نظر بدهم. یکی از خصوصیات من در دورۀ مدیریتیام در فارابی این بود که فیلمنامهها را نمیخواندم و بیشتر نویسندهها و کارگردانان را ترغیب میکردم که سناریویشان را برایم تعریف کنند، این کار هم علتهای مختلفی داشت که شرحش مفصل است ولی استثنائا پذیرفتم که سناریوی کیارستمی را بخوانم.
فیلمنامه خانه دوست کجاست در دفترچه ۱۰۰ برگ نوشته شده بود
یکی دو روز بعد دفترچهای صدبرگ فرستاد؛ سناریویی با این عنوان: «خانۀ دوست کجاست؟». این سناریو آنقدر کشش داشت که من همان شب همه سناریو را خواندم و کیف کردم. به فاصلۀ کوتاهی جلسهای با هم گذاشتیم و به کیارستمی گفتم که سناریوی بسیار خوبی است و خوب است همین را بسازد، او باز هم مطمئن نبود و اینپا و آنپا میکرد، در نهایت پذیرفت که فیلم را بسازد آنهم با یک شرط؛ شرطش این بود که بعد از اتمام کار، اول فیلم را با هم در اکران خصوصی ببینیم و اگر خوب بود علنی کنیم که کیارستمی این فیلم را ساخته. توافق کردیم و او رفت و فیلم را ساخت و در ایام جشنواره فیلم آورد.
خوب خیلیها کنجکاو بودند که ببینند بالاخره کار به کجا رسیده و چطور از آب درآمده ولی طبق قرارمان دو نفری رفتیم در سالن کوچک سینما فرهنگ که متعلق به فارابی بود تا فیلم را ببینیم. فیلم شروع شد، ماجرای احمد پسر بچهای دبستانی که روزی پس از تمام شدن مدرسه و برگشتن به خانه متوجه میشود دفتر مشق بغلدستیاش، محمدرضا نعمتزاده، را اشتباه با خود به خانه برده و میداند که اگر او شب مشقش را در دفترش ننویسد فردا دعوای سختی در انتظارش خواهد بود وای بسا اخراج شود. کل فیلم ماجرای رفتن و پیدا کردن خانۀ محمدرضاست در روستایی که از روستای احمد به اندازۀ تپهای فاصله دارد و این فاصله برای قدمهای کوچک او مسافت کمی نیست.
سپیداری پیر آرام نشسته بر این تپه نخستین راهنمای احمد است. شاخصی که میگوید احمد مسیر طولانی و پرفراز و نشیبی در پیش دارد. احمد از وقتی متوجه این اشتباه میشود تشنۀ پیدا کردن دوستش است، کسی که از او نام و نشانی مختصری دارد.
از همان ابتدا دعوای مادر، بازی بچهها در کوچه، وظایفش به عنوان فرزند بزرگتر، خرید نان، دستورهای پدربزرگ، و بسیاری چیزهای دیگر سد راه احمد است، همه چیز دست به دست هم داده که او از تصمیمش برای رساندن دفتر به «دوست» منصرف شود و او هر قدر موانع بیشتر میشود عزمش هم بیشتر میشود.
احمد به ناچار باید این مسیر را با حدس و گمان و از روی نشانههایی بپیماید؛ فضا فضای پرپیچ و خم و پر فراز و نشیب روستایی کوهستانی است و خبری از نام کوی و گذر و شمارۀ پلاک نیست. در عین اینکه هیچ نشانی از او در دست ندارد همه چیز میتواند نشانه و ردپایی از دوست باشد، هر نامی که میشنود، هر لباسی که روی بند رخت آویزان شده و لباس محمدرضا را نمایندگی میکند، هر آدمی که در راه میبیند که همسن و سال اوست انگار او را صدا میکند که نشانی را به او بدهد و او را به مقصد نزدیک کند.
او در تعلیقی بین قرب و بعد به دوست است؛ گاهی حس میکند بسیار نزدیک شده و گاهی مقصد را دور و دستنیافتنی مییابد. هوا کمکم دارد تاریک میشود و به تدریج ما را هم «ترسی شفاف فرامیگیرد».
در خانه شماتت پدر و مادر و پدربزرگ و مشقهای نکردۀ خودش انتظارش را میکشد. فیلم مطابق سناریو پیش میرود و حتی بهتر از سناریو. همۀ آن لطف و صفای سناریو در فیلم هم منعکس است. هنر هر قدر که از مختصات مادی فاصله میگیرد عرصۀ فراختری برای خیالپردازی ایجاد میکند، موسیقی از آنجا که از مختصات مادی از هر جهت فاصله گرفته، دست بازتری در بیان لطائف خیالانگیز دارد، پس از موسیقی شاید شعر و اصولا کلام میدان بازتری برای انعکاس عالم خیال باشد، در عوض نگارگری و معماری از آنجا که به ماده نزدیکتر میشود قفس تنگتری برای مرغ پران خیال ایجاد میکند و دست هنرمند را برای گزارش بیکموکاست خیال میبندد.
به بیان آوردن همۀ خیالانگیزی شعر و ادبیات در عرصۀ فیلم که با تصویر و ماده سروکار دارد بسیار دشوار است و با اینحال فیلم کیارستمی نه تنها چیزی از قوت و خیالانگیزی سناریویش نکاسته که بر آن افزوده بود. آخرین تلاش احمد که به نظر میرسد به نتیجه بسیار نزدیک است پیرمردی نجار است که آخرین نفسهای پنجرهسازی به سیاق قدیم را در آن روستا میزند، او شاید تنها کسی باشد که به او و سؤالش توجه میکند، احمد بسیار به راهنمایی او امید میبندد ولی در کمال ناباوری احمد را به خانۀ نعمتزادهای میبرد که پنجرههای تاریخی روستا را از اهالی میخرد و برای فروش به شهر میبرد.
نه! خانۀ دوست آنجا نیست. این خانه سرابی بیش نیست؛ احمد را به خیال آب میکشاند ولی مقصد به اندازۀ در و پنجرههای جدید روستاییان توخالی و بیاصالت است. تاریکی شب همه جا را فراگرفته و احمد خانۀ محمدرضا را پیدا نمیکند و شب که به خانه برمیگردد تازه باید مشقهای خودش را بنویسد. نمیدانیم که آن شب بر او چه میگذرد.
صبح احمد دیر به مدرسه میرسد درست در لحظهای که معلم میخواهد مشقهای میز آنها را ببیند. او در نیمکتش جاگیر میشود و چهرۀ ماتمزدۀ محمدرضا را میبیند، درِ کیفش را باز میکند و دفتر محمدرضا را به او پس میدهد. در نگاهی که به دوستش میکند پیامی از اطمینانخاطر دارد.
معلم مشقهای احمد را میبیند و حالا نوبت محمدرضاست؛ لای دفتر را باز میکند و صفحۀ مشقها را میآورد و ما میبینیم که سفید نیست؛ مشقهای او به خوبی نوشته شده، معلم ورقی میزند و ناگهان گلِ کوچکِ سفیدی نمایان میشود؛ گلی که روز قبل احمد در مسیر پرماجرایش به صورت اتفاقی از همان پیرمرد نجار گرفته بود؛ کسی که مرگش میتوانست به معنای مرگ عطر و طعم اشناییها و صفایی باشد که زمانی روستا داشت و داشت از آن تهی میشد.
در سکانس آخر پیدا شدنِ این گل کوچک سفیدرنگ مثل یک انفجار بزرگ بود که تکاندهندهترین اثر را داشت؛ لحظۀ دیدن گل همراه با صدای معلم میشود: «آفرین خیلی خوب نوشتی» و این یعنی احمد حق دوستی را تمام و کمال به جا آورده و جستجویش برای یافتن دوست بینتیجه نبوده، گل نشانۀ همۀ چیزهای خوب است؛ صفا و صمیمت و دوستی.
وقتی فیلم خانه دوست کجاست را دیدم منقلب شدم
همین گل تنها تفاوت فیلم و سناریو بود. وقتی فیلم تمام شد انقدر منقلب شده بودم که بلند شدم کیارستمی را در آغوش گرفتم و بوسیدم، با اینکار آنچه در دلم بود را گفتم و دیگر ضرورتی نداشت به زبان بیاورم که «دستمریزاد، فیلم عالی شده». این فیلم «به اندازۀ پرهای صداقت آبی بود». شعر خانۀ دوست کجاست سپهری در عرصۀ کلام شلتاق میکرد و فیلم کیارستمی همۀ لطف سخن سهراب را ایبسا لطیفتر به تصویر کشیده بود. در نهایت کیارستمی هم پذیرفت که فیلم «خانۀ دوست کجاست؟» را ساخته است.
در ابتدا در مطبوعات سینمایی ایران استقبال چندانی از فیلم نشد، بعضی عصبانی بودند و حتی میگفتند این فیلم ضد سینماست! شاید چون شبیه فیلمهای خودشان و یا شبیه مفهومی از فیلم که آنان میشناختند نبود. بعدتر که این فیلم به جشنوارههای جهانی راه یافت و در موقعیتهای مختلف مطرح شد و وقتی واکنش جهانی نسبت به فیلم در داخل ایران هم انعکاس پیدا کرد همه پذیرفتند که این فیلم یک شاهکارست.
دانشآموزان فرانسوی بعد از دیدن فیلم، نقشه ایران را ترسیم کردند
یادم است بعد از مطرح شدن این فیلم در عرصۀ بینالمللی روزی با کیارستمی صحبت میکردم و او میگفت وقتی این فیلم در پاریس اکران میشد دو اتفاق جالب افتاد که یکی مایۀ خندهاش شد و دیگری اشکش را درآورد.
اول اینکه گویا مجاهدین خلق بر علیه نمایش این فیلم در پاریس تظاهرات کرده بودند و مسئولین «فرانسوی» سینما ناچار بودند تماشاچیان «ایرانی» را در حین ورود به سینما بازرسی کنند که نکند آشوبی در حین اکران یک فیلم ایرانی در پاریس راه بیاندازند!
دیگر اینکه در یکی از اکرانهای این فیلم در پاریس بچههای یک مدرسه هم با معلمشان برای دیدن آمده بودند و وقتی فیلم تمام شد معلم بالای سن رفت و به بچهها گفت «هر کدامتان که فیلم را دوست داشتید بروید در اطلس جهان بگردید و ایران را پیدا کنید و نقشهاش را روی کاغذ نقاشی کنید، مسئولین سینما این نقشه را به عنوان بلیط از باقی اعضای خانوادهتان هم خواهند پذیرفت».
کیارستمی میگفت به مزاح میگفت من آدم سنگلدلیام و کم پیش میآید حادثهای اشکم را دربیاورد ولی حرفهای این معلم اشکم را درآورد. تصورش سخت است؛ این فیلم سال ۶۷ یعنی درست در زمانی در صحنۀ بینالمللی مطرح شد و در سینماهای جهان اکران شد که ایران در شرایط جنگ بود، همان زمانی که دنیا تصویری سیاه و مبهم و ناخوشایند از ایران در ذهن داشت و شیطنتهای رسانهای، تصویر ایران را در اذهان عمومی نمایندگی میکرد و این فیلم و خصوصا سکانس آخرش هر جا که پخش میشد همچون نورافکنی بود که میتوانست فضای تاریک ذهنها را نسبت به ایران روشن کند و ایرانیان را به اعتبار صلحدوستی و شاعرانگیشان در افکار عمومی جهان نمایندگی کند. خانۀ دوست کجاست در یک روستای کوچک میگذشت؛ روستای کوکر در اطراف رودبار که برای خود ایرانیها هم زیر پونز نقشه است چه رسد به مردم بقیۀ دنیا و دغدغههای سادۀ یک پسر بچۀ سادهدل روستایی را به نمایش میگذاشت.
پس چطور توانسته بود پژواکی پردامنه داشته باشد؛ و مخاطبینش همۀ مردم جهان و همۀ گروههای سنی باشد؟ این فیلم به سان موسیقیای لطیف و خیالانگیز توانسته بود از حبس مختصات مادی و زمانی و مکانی درآید و کوکر را از مختصات تنگ جغرافیاییاش بر روی نقشه برهاند و وسعتی جهانی به آن بخشد. از این جهت این فیلم به معنای واقعی کلمه مرزهای تمایزات فرهنگی و جغرافیایی را درنوردیده و حقیقتا فیلمی «انسانی» بود. همانقدر که برای فهمیدن و همنوا شدن با موسیقی لازم نیست همزبان آن باشیم، و موسیقی مستقیما دل آدمی را مخاطب قرار میدهد فیلم کیارستمی هم دل را مخاطب قرار میداد و هر انسان صاحبدلی میتوانست با آن همنوا شود. از سوی دیگر در عین کمال، ساده و صمیمی و منقح بود. بطوریکه شاید واضحترین تمثیل برای این فیلم «سیب گلاب» باشد؛ سیبی که محصول آشنایی ایرانیان با حقیقت «سیب بودن» است؛ سیبی که از قید مادیت و بزرگی ابعاد و اندازه رها شده ولی یکپارچه عطر و طعم و لطف است، سیبی کوچک که به تنهایی میتواند کیستی ایرانیان را نمایندگی کند و دل را گرفتار کند.