اردوگاه اشرف، آشوویتسی دیگر
مقاله وارده از جانب یکی از جداشدگان اخیر از فرقه رجوی در آلبانی
هر وقت به آشوویتس فکر می کردم، از این همه بی رحمی که در حق انسانها در آن مقطع شده بود متنفر می شدم، غافل از اینکه خودم در یک اردوگاه کار اجباری مانند آشوویتس بسر می بردم. الان که فکر می کنم تنم از این همه ظلم و ستمی که بر ما رفت می لرزه، چرا؟ چون در اردوگاه آشوویتس دشمن خیلی آشکارا این کار را باهاشون می کرد، اما در اردوگاه اشرف در پوستین بره کاری با ما می کردن که هیچ گرگی با گوسفند نمی کنه.
در اشرف که بودیم کارمون شده بود ساخت و ساز تا اشرف را از یک پادگان نظامی خشک و بی آب و علف تبدیل کنیم به یک شهر آباد، که بعدها رجوی ملعون پزشو بده، که بهشت روی زمین شده. راستی از کجا شده بهشت روی زمین؟ از استثمار نفرات تا بن استخون و کار اجباری. براشون فرقی نداشت که نفر چه مشکلی دارد، براشون انجام کار به هر صورت مهم بود، خیلی از بچه ها از کار یدی طاقت فرسا فلج شدن، کسی را یارای مخالفت نبود، چون عواقب آن خیلی سنگین بود. در نشست سرش می ریختند و تهمت تمارض و “نه جنگ” و پیش برد خط دشمن در مناسبات رو بهش می زدن.
یادمه بتول رجائی که مسئول بحث های تشکیلاتی بود می گفت اگه هیچ کاری نداشته باشیم صبح باید چاله بکنیم بعد از ظهر دوباره آنرا پر کنیم. کاری کنیم که شب وقتی می خواهیم بخوابیم تا سه بشماریم از خستگی خوابمون برده باشه. حتی در روزهای بسیار گرم تابستان و ماه مبارک رمضان دست از سر نفرات نمی کشیدن. باید می رفتیم زیر آفتاب سوزان عراق کار می کردیم و اینو می گقتن عین عملیات سرنگونی.
تا دلت بخواد از نفرات کار می کشیدن تا جایی که حتی نفرات رو تشویق می کردن که زمانهای استراحت ظهر هم کار کنن. یه روز یه نفر اعتراض کرد که شما بخاطر مختصر استراحت ما اعتراض می کنید. چرا زمانهای استراحت ما رو مجبور می کنید کار کنیم؟ مگه نمی گید زمان استراحت؟ چرا باید زمان استراحت کار کنیم؟ که نفرات گماشته شده رجوی در نشست سرش ریختن، و سر این حرف بهش به اصطلاح انتقاد کردن که همه اش به فکر خودش و استراحت است، دشمن رو فراموش کرده. اینطوری نفرات رو سرکوب می کردن.
در پروژه ساختن جاده صد در اشرف شب و روز نداشتیم. شب کاری اجباری برای نفرات می ذاشتن فارغ از مشکلات جسمی که داشتن. اسم نفر رو لیست می کردن و صداش می زدن که بره شب کاری. قرار بود که جلوی این پروژه رو دولت عراق بگیرد. اما سازمان با فشار آوردن به نفرات و شب کاریهای پنهان آن را طوری به اتمام رساند که حتی نگهبانان اطراف اردوگاه اشرف متوجه نشدن.
در ساخت امجدیه شب و روز از ما کار می کشیدن. یه روز ظهر که به مقر برمی گشتیم از شدت گرما و خستگی ناشی از کار و عرق بیش از حد بیهوش شدم. وقتی بهوش آمدم دیدم که دوستام مرا به درمانگاه مقر منتقل کردن و سرم تو رگ دستم هست. پرسیدم چی شده؟ گفت گرما زده شدی، از هوش رفتی. پس از اتمام سرم باید می رفتم تا برای کار بعد از ظهر آماده می شدم.
کسی که درخواست استراحت می داد بسادگی قبول نمی کردن. می گفتن باید زمان بعدی نیم ساعت یا یک ساعت زودتر بیدار شی. اگه نمی شدی می اومدن سراغت بزور بیدارت می کردن.
در پروژه جمع آوری آهن آلات در اشرف از صبح که می رفتیم غروب برمی گشتیم، خسته و کوفته. شب هم بهمون بدلیل کم کاری انتقاد می کردن یا بقیه نقرات معلوم الحال و بقول خودشون چشم و گوش تشکیلات رو به جونت می انداختن. بعد می گفتن مجاهد هیچ حقی بجز پرداخت یکسویه ندارد.
تا بن استخون استثمارمون می کردن تا از رنج و شکنج و استهلاک فیزیکی ما برای خودشون موقعیت سیاسی بسازن. بخدا چه نفراتی که کمر و زانو و مچ و دست و گردن خودشون را در این کارهای سخت از دست دادن.
اما یکسری نفرات خاص و ویژه که شامل بچه های خودشون می شدن دست به سیاه و سفید نمی زدن. همه اش در کلاسهای تخصصی بودن، بطوری که صدای همه در اومده بود. دردونه های خودشون رو به انواع و اقسام کلاسها می فرستادن. اما ما بدبخت بیچاره ها باید از صبح تا غروب جون می کندیم.
بخدا اگه یک سوم کاری که در اشرف کردیم در جامعه خودمون می کردیم تا آخر عمرمان کافیمون بود. ولی در اشرف باید آخر شب از خودت هم انتقاد می کردی که برای رجوی کم کار کردی و میگفتی که باید فردا بیشتر تلاش کنم.
از کجا بگم؟ از هر کجا بگم یک از میلیون نگفتم. کاری که رجوی ملعون با ما افراد صدیق و وفادارش کرد هیتلر با یهودی ها در آشوویتس نکرد. مگر جریان آشوویتس کلا چقدر طول کشید؟ این قدر از نفرات کار میکشیدن تا شب فرصت نکند از خستگی به چیز دیگری فکر کند و بمحض اینکه سرش به بالش برسد خوابش ببرد. این رو خودم سالها تجربه کردم. صبح وقتی بزور بیدارم می کردن یادم نمی اومد کی خوابیدم.
ذره ذره وجودمون آب شد تا دریاچه نور رو درست کردیم. آخ وقتی یادم می افته تنم می لرزه. با کلنگ و بیل مجبورمون می کردن تا چاله دریاچه رو در زمین سخت اشرف بکنیم. یه بیابون خشک رو باید در کمترین زمانبندی تبدیل به دریاچه با درختان انبوه می کردیم. خیلی ها از شدت کار شب از حال می رفتن، اما صبح باز هم سراغشون می رفتن و دست بردار نبودن. ذره دره وجودمون مثل شمع آب شد و جسممون هر روز تحلیل می رفت. خیلی هامون به مریضی های لاعلاج مفصل و استخون و دیسک کمر و… دچار شدیم.
دنیا نفهمید که این تشکیلات رجوی چی بر سر ما یعنی نفرات خاص خودش آورد. الان همه اعضای بدنم از شدت کارهای سخت و طاقت فرسای اجباری از کار افتاده. این که براتون میگم ذره ای از کل آن چیزی بود که بر ما گذشت.
نویسنده ژ.ه. جدا شده از سازمان ساکن آلبانی