نامه ای به عمو نوروز

نامه ای به عمو نوروز

نامه ای به عمو نوروز

مهدی خوشحال، ایران فانوس، 11.03.2021

عمونوروز عزیز، با درود

می دانم هم اکنون در میانه راه، خسته و کوفته ای. ترس این که مثل سال های قبل نزد ما نرسی و مابین راه برگردی، خواستم برایت نامه ای بنویسم که اگر امسال نیز نیامدی، نامه ام را دریافت کنی و بخوانی. دلم برایت بد جوری تنگ شده و چشم به راهت هستم اگرچه چندان امیدوار به دیدنت نیستم.

یادت می آید، ایام قدیم که فصل آمدنت بود و چند هفته قبل از آمدنت، طبیعت آبستن شکوفه و جوانه و طراوت و سرزندگی می شد و بزرگسالان برای تدارک دیدارت و استقبال از تو خود را به هر دری می زدند تا وقتی تو آمدی، سنگ تمام بگذارند. همین روزها و شب ها بود که کار خیاط ها و نامه نویس ها، سکه بود. در محله مان، تنها کسی که سواد نوشتن داشت، آمیرزا بود. پدر عسگر را می گویم. همان آمیرزایی که در سنین میان سالی بیماری سل گرفت و از دنیا رفت. او قبل از این که تو هر ساله بیایی، با قلم و مرکب چندین نامه از جانب افرادی که اقوام دور و غریب داشتند می نوشت تا دل آن ها را شاد کند. ولی حالا نامه نویس ها و خیاط ها کارشان از رونق افتاده است. حالا زمانه عوض شده است. بگذریم.

آن زمان که خیاط ها کارشان سکه بود، پدرم هر سال برای ما لباس نو سفارش می داد و ما فقط برای پرو به خیاطی می رفتیم. پارچه ها معمولاً سرمه ای یا قهوه ای سوخته بودند. لباس روشن قباحت داشت و یا مخصوص دختران بود. روزهای آخر سال، روزهای انتظار و دیدن تو، پوشیدن لباس نو و جمع آوری سکه، آشتی با کودکانی که با هم قهر بودیم بهترین ایام سال بود. بزرگترها نیز ضمن تدارک ایام نوروزی و تهیه هفت سین و آماده سازی دانه و زمین برای کاشت، روزهای پر چالش و پر امیدی را تجربه می کردند. شب عید و آمدن تو که فرا می رسید ما کودکان تا صبح نمی خوابیدیم بس که استرس و دلهره داشتیم. مادرها نیز تا صبح مشغول آماده سازی و پخت و پز حلوا و رنگ کردن تخم مرغ ها و شمردن سکه ها و سایر الزامات نوروزی می شدند. این کارها از سر شب تا صبح ادامه داشت.

عمو نوروز

وقتی تو می آمدی و تحویل سال از طریق رادیو اعلام می شد، اولین روز سال، نوبت ما می رسید تا جولان بدهیم و با رفتن به خانه های مردم و گفتن تبریک و تهنیت سال نو، از آن ها عیدی بگیریم. به گمانم، عسگر اولین کودکی بود که به خانه ما می آمد و بعد کودکان دیگر که تعدادمان از پسر و دختر به چند ده نفر می رسید جمع می شدیم تا به خانه های مردم برویم و عیدسلام بگوییم و عیدی بگیریم. عیدی، معمولاً سکه بود اما بعضی از خانواده ها که بضاعت شان خوب نبود به جای سکه، تخم مرغ رنگی و یا حلوا تحفه می دادند. چهار جیب لباس مان پر می شد از سکه و تخم مرغ و حلوا. لحظات استثنایی سال برای مان رقم می خورد. پسرهای محل، جملگی لباس نو و با موهای شانه کرده، دخترها نیز با لباس های گل دار و لپ های گل اندخته. همه با هم آشتی بودیم و خبری از دعوا و دشمنی نبود. آن ایام، کدورت و عداوت جایی نداشت. وقتی می آمدی، صلح و صفا همه جا و همه قلب ها را پر می کرد و جایی برای تحقیر و سرزنش همدیگر باقی نمی گذاشت. حداکثر این که به رنگ کفش و لباس همدیگر گیر می دادیم و این که فلانی، لباست دست دوز یا این که بازاری است؟ جز این، کلام و گفتاری که باعث دلخوری و مرارت کسی شود بر زبان نمی آوردیم.

عموی عزیز

یادت است، روز اولی که می آمدی، خستگی برای مان معنا و مفهوم نداشت. اصلاً نمی فهمیدیم کی ظهر و کی شب شده بس که ذوق و شوق و اشتیاق داشتیم. وقتی جیب های کت ما پر سکه می شد و با دست های کوچک مان در جیب سکه ها را به صدا در می آوردیم چقدر مغرور و راضی می شدیم از این که کلی سرمایه و تحفه جمع آوری کردیم. اما خودت خوب می دانی که این سرمایه ها معمولاً قابل خرج کردن و به خانه بردن نبود. بلکه از فردای آن روز بساط  قمار شروع می شد. نمی دانم چرا هر جا که سکه بود قمار نیز جور بود. به هر حال اگر ایام عید دخل همه ی سکه ها را در نمی آوردیم سیزده به در که آخرین روز تعطیلی مدارس و ایام خوش نوروزی و به در کردن سیزده سال بود اتوماتیک همه سکه هایی که طی روزهای نوروزی در جیب اندوخته و با صدا در آوردنش به کودکان دیگر می فهماندیم که چقدر سرمایه داریم، همه را نمی باختیم به خانه باز نمی گشتیم. من که هنوز فلسفه این امر را نمی فهمم، ایام نوروزی که همه چیز خوش می نشست اما تاس لعنتی مدام بد می نشست.

باری عمو نوروز عزیز

از متن موضوع دور ماندم. بهتر است به ایام خوش نوروزی بپردازم. تمام این سال هایی که تو نیمه راه برمی گردی حال به بهانه خستگی و دوری راه، دیگر از آن روزهای سرخوشی و دوستی و زیبایی و بهاری، خبری نیست به ویژه امسال که همچنان ویروس کرونا همه لذایذ و آزادی و خوشی های کم رنگ مردم را تحت الشعاع قرار داده و به قول سهراب، دل خوش سیری چند؟ اگر من نیز هم اکنون به یاد تو افتادم نه به خاطر حال و روز امروزم بلکه به یاد روزهای دیروز و روزهایی که منتظر و مشتاق آمدن تو بودم و تو نیز هیچ وقت بد عهدی و بد قولی نمی کردی و با آمدنت، دل ها و لحظات ما را شاد و زنده می کردی.

عموی عزیز

دیگر از آن روزهای انتظار و اشتیاق و مستی، دنیایی فاصله گرفتیم. دنیای خوبی نداریم. خیاط های شهر ما که می بایست شب را تا صبح بیدار و بیدارترین باشند، دارند پشت چرخ هایشان چرت می زنند. امروز کسی لباس چینی را نمی گذارد برود منت خیاط را بکشد. آمیرزایی که می بایست تنها نویسنده شهر و آگاه ترین باشد، امروز مورد شماتت و تمسخر عام و خاص است. اصلاً امروز کسی کامپیوتر و تاستاتور را رها نمی کند که بنشیند و با قلم و مرکب برای دوستش نامه بنویسد تا کدورت ها را به دوستی بدل کند. زمانی که همه نویسنده اند، خواننده کجا بود؟ کسی تراکتور را ول نمی کند تا دوباره با بیل و گاوش بخواهد زمین را شخم بزند و به گنج پر رنج نائل آید. هیچ کودکی در ایام عید کف دست بزرگتر ها را نگاه نمی کند. سکه ها دست تاجران بی کرم باد کرده و تنها صدای گوشخراشش به گوش می رسد. کودکان ما از یاد بردند، انگار روزی تو بودی و می آمدی و بهار بود و گل بود و طراوت و زیبایی. این جا کسی منتظر نوروز و بهار نیست تا دوباره فصل عاشقانه را تجربه کند. کسی دیگر عاشق نمی شود.

عمو نوروز

اصلاً چرا راه دور برویم. همین نامه ای که الآن دارم برای تو می نویسم، با تاستاتور و اینترنت و کامپیوتر، با تاسف باید اعتراف کنم که من نمی نویسم. چون که من سال هاست دیگر دل و دماغ و انگیزه نوشتن، ندارم. این کودک درونم است که هنوز عاشق و کودک و زیبا و منتظر و ساده دل، باقی مانده و تو را به یاد دارد و دوست دارد وگرنه من نیز مانند همه مردم شهر سال هاست که از دست رفته ام و در شهری که مرده است، هنوز زنده مانده ام.

عمو نوروزم

تا این جای قصه، قصه ی ما بود اما قصه ی کودکان ما پر غصه تر از قصه ی ماست. برخلاف آنچه که ما از دوران کودکی تو را هر سال و بهترین ایام سال، ملاقات می کردیم و حشر و نشر داشتیم و با هم زندگی می کردیم و همه ی چیزهای خوب را یاد می گرفتیم و چیزهای بد را از یاد می بردیم اما متاسفانه کودکان ما تو را تا حال ندیده و چیزی از تو نمی دانند. به همین سبب یادی و خاطره ای از تو ندارند و بدین سبب منتظر آمدنت نیستند. این فاجعه است. این شاید تقصیر تو، ما و یا کودکان مان باشد که بر خلاف ایام کودکانه ی ما که از صبح تا شام و تمام سال دائماً با طبیعت سرو کار داشتیم متاسفانه کودکان ما از صبح تا شام با جعبه جادویی و اطلاعات جهانی، سرو کار دارند یعنی در اصل زندانی فضای اینترنت شده اند. از این ارتقاء و پیشرفت و تکامل، اگر قرار بود رو به پیش باشد و معنویت و صلح و دوستی و رهایی را به ارمغان آورد ملالی نبود ولی متاسفانه از این رهگذر، جدایی و تنهایی و بی هویتی، نصیب کودکان مان شد. به یاد آن روزهایی که تو بودی و صلح و دوستی و زیبایی بود، همیشه زنده و جاودان باشی.

 „پایان“