چه کسی برای شیطان بالای دار می رود؟
مهدی خوشحال، ایران فانوس، 01.10.2021
موضوع دادگاه حمید نوری در استکهلم سوئد روز به روز داغ تر می شود. دو گروهی که روزگاری هر دو مجاهد خلق و در یک جبهه بودند حالا در مقابل دادگاه استکهلم در مقابل هم قرار دارند. هر روز که می گذرد، اصل دادخواهی و عدالت، بهانه می شود و دارد حربه دست مجاهدین خلق می افتد و هژمونی طلبی شان آشکارتر می گردد.
نیروی کوچک تر که در اصل قربانیان نیروی بزرگتر هستند، ادعا دارند که باعث و بانی دادگاه استکهلم آنان بوده و قربانیان سال 1367 نیز برای آزادی و مردم، بپا خواسته بودند. نیروی بزرگتر به رهبری مسعود و مریم رجوی اما چنین تزی را قبول ندارند بلکه آنان از طریق سخنرانی و مقاله و خطابه و ارعاب، معتقدند که قربانیان سال 1367 با نام مسعود رجوی بالای دار رفتند لذا هم اکنون صاحب آن خون ها و مبارزات شان، مجاهدین خلق هستند و نه کسی دیگر.
https://www.maryam-rajavi.com/the-call-for-justice-movement-massacred-in-1988/
مجاهدین خلق پس از انقلاب سال 1357، با تجربه تشکیلاتی و نیرویی که داشتند ضمن جذب نیروهای بر آمده از انقلاب هم چنین به انحاء و ترفندهای مختلف از جدایی و آزادی نیروهای شان پیشگیری و ممانعت به عمل می آوردند. آنان با شناختی که از انقلاب و نیروی جوان و قانونمندیهای جامعه داشتند، سعی می کردند نیروهای آرمانخواه خود را در معرض انواع موانع و محذوریت های اجتماعی و اخلاقی و همچنین فشار جمع و جامعه، قرار دهند و به نقطه ای برسانند که هر گونه عقب گرد برایشان مساوی با بریدن، خیانت، پیمانشکنی و از گردونه خلق و انقلاب و آزادی و سیاست و حتی انسانیت و جامعه، تلقی گردد. مجاهدین در این امر حتی جلوتر رفته و مقاومت و مبارزه را جنگ مقدس جلوه می دادند تا از نیروهای مقاوم و زندانی، کشته سازی نموده و از کشته ها در راستای نیل به قدرت سیاسی استفاده نمایند.
اما این داستان در همان سال های انقلاب و جوانان پر شور و آرمانخواه و مذهبی و معذب در جمع و جامعه، بود و وقتی آن نیرو تتمه اش به معبودش در عراق رسید و از نزدیک چشمش با آرمان و تشکیلات و تبعیض و بی عدالتی و برده داری و خود مسعود رجوی، باز شد این بار تعدادی نه با نام مسعود رجوی بلکه در اعتراض به رهبران و آرمان مجاهدین، خودکشی و انتحار را انتخاب کردند و یا سر به نیست شدند.
http://www.iran-fanous.de/wp-content/uploads/2018/10/ketab-bl.pdf
اگر مسعود رجوی راست می گوید که قربانیان سال 1367 با نام او بر دار رفتند، که می بایست هم اکنون آنان و باقیمانده و همرزمان شان را چون نی نی چشمانش ارج می نهاد ولی دقیقاً عکس این کار را انجام داد و به همه خیانت کرد. او مدام می گفت، من برای هر کدام که این جا باقی مانده اید صد شهید داده ام. یعنی او همچنین برای جذب و کنترل و مهار نیروهایش، نیاز مبرم به خون و کشته سازی داشت. درثانی، کسی که اعتقاد دارد در گذشته هر کسی بالای دار رفت با نام او بوده، چرا پاسخ نمی دهد، حالا چرا کسی به خاطر او حاضر به گذشتن از جان خود نیست؟ بعد از آن مقطع و غائله خون و جنون چرا سناریوی کشته سازی دیگر تکرار نشد؟ اشکال از کجا بود؟ بالا یا پایین؟ چرا کسی اینجا پاسخگو نیست؟
نگارنده که در سال 1364 از ایران خارج شد، اگر در ایران باقی میماند و دستگیر می شد شاید در زندان به خاطر غرور و لجاجت و جهالت و بی خبری از عالم و فشار جمع، مقاومت بیهوده می کرد و اعدام می شد ولی وقتی به عراق آمدم و از نزدیک مجاهدین خلق و خط و مشی غیر عقلانی و تشکیلات سادیستی و مازوخیستی را تجربه کردم دیگر به آرمانخواهی و فرقه گرایی و جهالت شان اعتقاد نداشتم به ویژه رهبرانی که خود را از خدا بالاتر می دانستند.
زمستان سال 1370، فکر کردم پیمانه ام از آنچه که بردگی و جهالت و تباهی است پر شده و باید خود را از قید و بند و اسارت نجات دهم. در همین حین، دو تن از زنان فرمانده که حال از دور خارج شده اند به نام های نیکو خائفی و فرشته یگانه، ماموریت برخورد با من را داشتند. یکی از این ها وقتی از من پرس و جو کرد و دانست که احمد فروغی در ابتدای ورود همدوره من بوده با تحقیر رو به من گفت، حالا او کجاست و تو کجایی؟ چون احمد فروغی را از نزدیک می شناختم که سازمان یک زن به نام زهره شفاهی و یک کیلو رده، به او داده و معاونت اطلاعات و مسئولیت های پوشالی به وی سپرده، با عصبانیت به زن فرمانده اعتراض کردم، ولی من برای مبارزه اینجا آمدم.
همین جمله آخر کارم را ساخت. چون اگر می گفتم، من به خاطر برادر این جا آمدم، شاید تخفیفی، رده ای یا چیزی به من تعلق می گرفت و از تنبیه و استنطاق، رها می شدم ولی چون برای مبارزه رفته بودم و نه برای زن و رده و مقام و قدرت، فردای آن روز به زندان منتقل شدم. بی هیچ جرم و گناه و به خاطر این که گفته بودم من برای مبارزه این جا آمدم. زندان مجاهدین هم زندان معمولی نبود، بلکه بنگالی بی در و پیکر و بدون نگهبان بود که هر آن زندانی می توانست مورد هجوم اعضای وفادار و مسئله دار، واقع شود. مصطفی امامی، که زندانبان من بود او اجازه نگاه کردن به چهره من را نداشت فقط غذا می آورد و پشت درب قرار می داد و ظروف خالی را دوباره جمع می کرد. دفتر و قلم را نیز که نیاز اصلی سناریو بود و جهت ندامت و توبه باید می نوشتم آن را نیز پشت درب قرار می داد.
لازم به ذکر است، زمستان سال 1370 در قرارگاه اشرف، اولین بار نبود که زندانی می شدم. بار اول در پاییز سال 1366 در گردان گیلان واقع در کردستان عراق زندانی شدم و بار آخر نیز در خردادماه سال 1387 در بغداد زندانی شدم. در هر سه باری که زندانی شدم، اتهام و جرم و گناهی در هیج جا قید نشده است و عجیب تر این که کسی در این رابطه جرئت پاسخگویی و قبول مسئولیت، ندارد.
„پایان“