وقتی طوفان از راه می رسد(2)

وقتی طوفان از راه می رسد(2)

وقتی طوفان از راه می رسد(2)

، 29. 01. 2022مهدی خوشحال، ایران فانوس،

دهه پنجاه شمسی کشور ایران دو طوفان بزرگ و بی سابقه را پشت سر گذاشت. هر دو طوفان، در بهمن ماه اتفاق افتاد با این تفاوت که یکی توسط طبیعت و دیگری توسط مردم، به وقوع پیوست. از آن جا که بنا به اقتضای سن و سال در هر دو طوفان شرکت فعال داشتم و از میان هر دو طوفان، جان سالم به در بردم، مناسب دیدم تا به مناسبت سرفصل هر دو طوفان که اولی اواسط بهمن ماه سال 1350 و دیگری اواسط بهمن ماه سال 1357 اتفاق افتاد را به طور خلاصه شرح دهم که چگونگی شرکت و تکلیفم در طوفان ها، چه بود و چه شد.

وقتی طوفان از راه می رسد(1)

 

قسمت دوم،

سال های نوجوانی ام، تنها با خواندن و نوشتن در مدرسه سپری نشد بلکه زندگی توام با کار و مشقت و نگرانی از آینده بود. سال های پر التهاب و پر هیاهو و پر ماجرا، چه در داخل و چه در خارج از ایران. سال هایی که در خارج از ایران، جهان دو قطبی مشغول جنگ سرد و گرم و به دنبال آن جنبش های آزادیبخش و چریکی و پارتیزانی بود و از همه مهم تر، آمریکا در حال جنگ با ویتنام و اسراییل نیز در جنگ با فلسطین و اعراب بود. در داخل ایران، نیز هر از گاهی جنبش های مذهبی و غیر مذهبی ظهور می کردند و سرکوب می شدند. شدت سرکوب و اختناق و استبداد در داخل، به حدی بود که یک ژاندارم می توانست روستایی را قرق کند و یک پاسبان، محله ای از شهر را حکومت می کرد. در چنین دوران تاریکی بود که گرچه در ظاهر روشنایی و امنیت، تبلیغ می شد اما زیر پوست شهر اوضاع ناآرام و بی قرار بود. اخبار را از رادیو و تلویزیون و کتاب و روزنامه و سینه به سینه، می شنیدم و مابقی، مردانی که صبح تا شام پشت گاوآهن زور می زدند را از نزدیک می دیدم و آواز محزون زنان شالیکار که تا کمر در گل و لای و روزانه 16 ساعت کار و تلاش می کردند را از نزدیک می شنیدم.

سال 1356 قرار شد برای اولین بار تکلیف مهم تری از وظایف مدرسه و خانواده، را به عهده بگیرم و آن رفتن به خدمت سربازی بود. به غایت از این امر استقبال کردم چون که می توانستم چیزی را یاد بگیرم که مدت ها دنبالش بودم و در خارج از ارتش فراگیری آن فنون مقدور و میسر نبود. اگرچه قبل تر بعضی از مهارت های زندگی چون رانندگی با موتورسیکلت و خودرو، شنا و تیراندازی با تفنگ شکاری را در سنین پانزده سالگی آموخته بودم به هر حال سال 1356 با آمادگی و انرژی تمام به استقبال آینده رفتم. ابتدا سه ماه آموزش نظامی در لشگرک تهران و سه ماه بعد را در اصفهان آموزش توپخانه دیدم و وقتی خواستند ما را به پادگان های زرهی در اقصی نقاط ایران تقسیم کنند داوطلبانه، اصفهان را انتخاب کردم تا شاید ظرف یک سال و نیم باقیمانده را با شهر و مردمش بیشتر آشنا شوم.

با این وصف، از اوایل سال 1357، در اصفهان و در پادگان توپخانه خدمت می کردم. در ابتدا، کارم آموزش سلاح به سربازان بود. سلاح هایی که آموزش می دادم، اسلحه سازمانی ژ3، تیربار ژ3، کالیبر 50 و آر، پی، جی هفت، بودند.

یکی از روزها که از زمین آموزش به سمت آتشبار می آمدم، در بین راه دوست و همکلاسی ام را دیدم. اسمش احمد بود. در آن شهر غریب، کلی ذوق زده شده و به خوش و بش پرداختیم. احمد از من سئوال کرد، خانه گرفتی؟ گفتم نه، هنوز آش خور هستم. او که چند ماه قدیمی تر از من بود دوباره گفت، در خیابان وحید خانه ای کرایه کردم اگر مایل باشی می توانی با من هم خانه شوی. طبعاً پاسخم مثبت بود. کرایه یک اتاقی که دو نفر با هم زندگی می کردیم، ماهانه ششصد تومان بود که با توجه به حقوق ماهیانه، زیاد نبود. بعداز ظهر حدود ساعت 14 از پادگان مرخص می شدیم و پیاده به خانه می رفتیم. خانه مان در ابتدای خیابان وحید قرار داشت که دارای چند اتاق و حیاط بزرگی بود. همه افرادی که در آن خانه زندگی می کردند، سن متوسط 20 سال داشتند و جزو پرسنل نظامی توپخانه و هوانیروز، بودند که جملگی مجرد بودند. خانه مان، حیاط بزرگی داشت که دوستم احمد معمولاً عصرها ورزش می کرد و من هم اهل قدم زدن در بیرون از خانه بودم. اکثر روزها، از خیابان وحید به سمت بلوار جلفا و از روی سی و سه پل وارد خیابان چهارباغ می شدم و به سمت دروازه دولت تا میدان نقش جهان را می پیمودم و بعد از نیم ساعت گشت و گذار در میدان، دوباره همان مسیر طی شده را به سمت خانه باز می گشتم. این کارم ساعت ها طول می کشید ولی خسته نمی شدم. شب ها که با احمد تا پاسی از شب گپ می زدم، اکثراً حول مسایل سیاسی بود. ما جز مسایل سیاسی و مطالعه، حرف دیگری برای گفتن نداشتیم. احمد در سیاست چیز زیادی برای از دست دادن نداشت. او هنگام تولد، مادرش را از دست داده بود و در سال 1357 پدرش نیز سکته کرده و از دنیا رفته بود. بنابراین، احمد بدون خواهر و برادر و پدر و مادر، تنها مانده بود. او معمولاً کتاب های مارکسیستی مطالعه می کرد و جمله معروف صمد بهرنگی از کتاب 24 ساعت در خواب و بیداری، کاش آن مسلسل پشت پنجره مال من بود، تکیه کلامش بود. من هم انگیزه هویت سیاسی و سیاسی شدن را با کتاب و موسیقی و فیلم هایی که طی دهه 50 شنیده و دیده بودم می گرفتم و برخلاف احمد که بیشتر اهل مطالعه بود، من اهل سینما نیز بودم.

مدت ها در آن خانه بزرگ اما اتاق محقر که به اتاق و خانه تیمی ما بدل شده بود، ساعات شبانه مان به بحث و جدل سیاسی می گذشت تا این که به نتیجه عملی مبارزه رسیدیم. نتیجه مطالعه و حرف زدن مان می بایست به عمل بدل می شد. الگوی مبارزاتی مان برگرفته از آرمان و امیال و جنبش های بومی و غیر بومی در گیلان بود. در گیلان، از جنبش های ضد بلشویک و توده در انزلی، جنبش سیاهکل در لاهیجان و تا جنبش جنگل در رشت و تا محاکمه خسرو گلسرخی و دیگر اعتراضات مردم را که جملگی یا شنیده و یا در کتاب ها خوانده بودیم به ویژه کتاب جنبش جنگل اثر ابراهیم میرفخرایی را هر دو خوانده و حتی اشعار مابین کتاب را از حفظ بودیم و زیر لب زمزمه می کردیم، جنبش هایی که به دلایل زیاد سراسری نمی شدند و به همین دلیل توسط حکومت مرکزی راحت تر سرکوب می شدند. در این بین اما الگوی مبارزات عملی مان مثل خودمان سهل و ساده، ادامه راه جنبش سیاهکل بود. اتفاقاً جنبش سیاهکل نیز مانند طوفان های دیگر در اواسط بهمن اتفاق افتاده بود. هشت سال قبل، جمعه 19 بهمن ماه سال 1349، جنبش سیاهکل در شمال ایران توسط چریک های فدایی خلق سر و صدای زیادی به راه انداخته بود و حماسه اش حتی در آهنگ های جنگل داریوش اقبالی و جمعه ها، اثر شادروان فرهاد مهراد، آمده بود. من و احمد نیز جز روش اجرای سیاهکلی دیگر، روش دیگر مبارزه را نه شناخته و نه باور داشتیم. بنابراین، سازمان کار و فرماندهی و نیروهای دیگر را مشخص کرده و حتی پاسگاهی که باید به آن حمله کرده و خلع سلاح می کردیم را طرحریزی کردیم. اتفاقاً همان جایی که هر دو به مدرسه می رفتیم، پاسگاه ژاندارمری حاجی بکنده، کنار رودخانه و دریا، که حمله و خلع سلاح آن پاسگاه که شامل چند سرباز و گروهبان و یک استوار بودند، چندان دشوار نبود. سلاحی که برای حمله به پاسگاه نیاز داشتیم، از انگیزه و طرح و آشنایی با منطقه و شور جوانی، مجموعاً فراهم بود. بعد از آن دیگر چیزی مشخص نبود و برنامه ریزی دقیقی بعد از عملیات و خلع سلاح پاسگاه، در سر نداشتیم. این عملیات قرار بود در سال 1358 که هر دو از خدمت منقضی می شدیم به مرحله اجر در آید.

روزها و ماه ها از گفت و گوی شبانه و خصوصی و مبارزاتی من و احمد در ارتباط با نقشه و حمله و خلع سلاح پاسگاه ژاندارمری گذشت.

از تابستان آن سال شهر اصفهان کم کم نا آرام شد و ما اسم آیت الله خمینی را شنیدیم. شهر کم کم شلوغ شد و درگیری ها آغاز شد. برای اولین بار در اصفهان حکومت نظامی به فرماندهی سرلشکر ناجی به اجرا در آمد که ما نیز جزو پرسنل حکومت نظامی در شهر بودیم. نا آرامی ها و درگیری ها به نیابت از شهرهای مذهبی به ویژه قم و تهران، قصد خاموشی نداشت و پرسنل نظامی ناچار به درگیری و برخورد با مردم بودند. در چنین روزهایی بود که آیت الله خمینی برای مدیریت و سرعت انقلاب و خونریزی کم تر، در اطلاعیه ای خطاب به ارتش فرمان فرار پرسنل نظامی را صادر کرد. این امر روحیه ارتش را ضعیف کرد. پرسنل نظامی ابتدا آنان که معتقد و مذهبی تر بودند از ارتش فرار می کردند. در این حین داخل پادگان ها ترس و تشویش راه افتاده و پرسنل وظیفه با هم پچ پچ می کردند و از آینده حکومت نظامی و درگیری ها نگران بودند. در میان پرسنل ناراضی گاه نوارهای سخنرانی دکتر علی شریعتی دست به دست می شد که برای تضعیف روحیه ارتش و انگیزه دادن به انقلابیون، کارایی زیادی داشت. روزانه یا هفتگی چند نفر از پرسنل وظیفه، از پادگان فرار کرده و بعضاً به جمع انقلابیون شهر می پیوستند.

یکی از روزها که به پادگان رفتم و بعد از مراسم صبحگاه، فضای سنگینی بر پادگان مستولی بود و در گوشه و کنار تعدادی با هم پچ پچ می کردند. سئوال کردم، گفتند سروان صیاد شیرازی هم از پادگان فرار کرده و به ارتش پشت کرده است. فرار صیاد شیرازی که یک افسر شجاع بود، ضربه دیگری بر روحیه پرسنل مقاوم و مردد بود. چند روزی که گذشت، با یکی از دوستان و سربازان فراری که فریدون نام داشت، تماس گرفتم و با کمک او به جمع انقلابیون پیوستم. این کار سریعاً انجام پذیرفت و با کمک فریدون که اهل فریدن یا فریدون شهر اصفهان، بود و ارتباط نزدیکی با انقلابیون اصفهان داشت، قرار شد فرار کنم. شبی که قرار شد به کمک فریدون به خانه های تیمی بروم که سایر فراریان نیز آن جا بودند، ابتدا به خانه خیابان وحید رفتم تا ضمن جمع آوری وسایلی که نیاز داشتم با دوستم احمد نیز خداحافظی کنم. ابتدا از احمد خواستم تا در این شرایط بغرنج همراهی ام کند و همراه من بیاید چون که آینده انقلاب و درگیری ها می رفت به سمت خونریزی و کشتار مابین ارتش و مردم. احمد در جواب درخواستم گفت، فقط شش ماه از خدمتم باقی مانده تا منقضی شوم، درثانی مگر قرار نبود ما بعد از دوره خدمت برای خلع سلاح پاسگاه اقدام کنیم و سیاهکل بپا کنیم؟ گفتم چرا، قرار ما همین بود، ولی خودت داری می بینی که مردم دارند پاسگاه ها را خلع سلاح و سیاهکل بپا می کنند، مثل این که حوادثی که ما می خواستیم خلق کنیم، به سراغ ما آمده و کارمان را راحت تر کرده، حالا وقتش است. احمد دوباره پاسخ داد، متاسفانه من نمی توانم 18 ماه خدمتم را نادیده بگیرم و دنبال تو حرکت کنم. با این اولتیماتوم و اتمام حجت، دیگر مابین من و احمد چیزی باقی نماند. با فریدون که پشت درب خانه منتظرم بود، حرکت کردیم و همان شب وارد خانه های تیمی انقلابیون اصفهان شدم.

خانه ای که در ابتدا من و فریدون ساکن شدیم یک خانه محقر و قدیمی به همراه دستگاه های کهنه و فرسوده چاپ بود. کارمان نیز از همان جا چاپ و تکثیر اطلاعیه های آیت الله خمینی بود که ابتدا از عراق سپس از پاریس ارسال می شد. آن ایام کسانی که انقلابیون و پرسنل فراری ارتش را کمک می کردند، روحانیونی چون آیت الله طاهری و بازار و مردم مذهبی، بودند که به صورت شبکه ای منظم و منسجم به این امور می پرداختند. همچنین قرار بود تا در موارد اضطراری که انقلاب به تنش و خونریزی منجر شد، پرسنل ارتش مسلح شوند و به نبرد مسلحانه با حکومت بپردازند.

 بعضی از روزها نیز با اطلاعیه های چاپ شده که این بار مقصدش از پاریس بود، می بایست به مراسم مذهبی و تجمعات اعتراضی می رفتیم و اطلاعیه ها را مابین مردم پخش می کردیم، ولی در مجموع قرار شده بود که منتظر فرصت نهایی و اعلان جهاد از طرف آیت الله خمینی، باقی بمانیم و برای سرنگونی حکومت وارد میدان و جنگ شویم.

اصفهان، شهر اعتراضات مذهبی و مرکز شورش ها و اولین حکومت نظامی در ایران بود. بر خلاف آن چه که در گیلان اکثر اعتراضات و جنبش های گذشته غیر مذهبی بودند، جمله اعتراضات و جنبش های اصفهان، مذهبی بودند. مردم با بازار و مراجع دارای اتحاد و انسجام بودند و دارای تعصبات مذهبی و ملی. در ابتدای این سال، در اصفهان اتفاق کوچکی رخ داد ولی به خاطر حساسیت موضوع به سرعت به اتفاقی بزرگ منجر شد و مانند بمب منفجر شد.

ادامه دارد